آناستازیا گفت من دیگه امشب باید برم خونه ، رابرت گفت حالا
آناستازیا گفت من دیگه امشب باید برم خونه ، رابرت گفت حالا امشب برای شام بمون پیشم ، آناستازیا گفت باشه ، حالا اینجا رستورانی جایی هست که بریم غذا بخوریم ، رابرت گفت خوب راستش نه ولی میتونیم سفارش بدیم تو چی دوست داری بخوری پیتزا یا لازانیا یا سوشی اگر دوست داری ، آناستازیا گفت من لازانیا با یه دلستر لیمویی میخوام ، رابرت گفت پس منم همین رو میخورم ، اونا سفارش داد و رابرت رفت بیرون که غذا ها رو بیاره ، به آناستازیا گفت بیا اینم اولین شام از طرف من ، آناستازیا گفت وای بعد از این همه استرس یه غذا خوشمزه میچسبه ، رابرت خندید ، بعد از چند دقیقه آناستازیا گفت من دیگه باید برم آناستازیا کیف و کافشن رو توی دستش گرفت و الان موقعه رفتن بود ، رابرت گفت آناستازیا واقعا مراقب خودت باش ، خواهش میکنم باهام در تماس باش ، آناستازیا با خنده گفت باشه بابا ، آناستازیا در حال رفتن بود که یکدفعه احساس کرد کسی پشت سرش هست گوشیش رو یواش از تو کیف در آورد و گفت رابرت سریع خودت رو برسون یکی داره منو تقیب میکنه ، فکر کنم هنوز بازی تموم نشد ، رابرت کافشن رو پوشید و بدو بدو از پله ها پایین اومد ، آناستازیا مجبور شد در یکی از خونه ها رو بزنه ، سلام دختر جون این موقعه شب اینجا چی میخوای ، آناستازیا الکی درباره یه آدرس همش ازش سوال میپرسید تا رابرت برسه و اون کسی که داره اون رو تقیب میکنه دست از سرش برداره ، رابرت بدو بدو رسید به آناستازیا و گفت حالت خوبه ، اره حالم خوبه
انگاری رابرت بازی تموم نشده، رابرت گفت به نظر مهم اینکه که سالم برگردی خونه مهم نیست که مامان و بابات چی میگن بیا امشب هم بمون خونه من ، هر دو دوباره برگشتن به خونه ، رابرت روی مبل خوابیده بود و آناستازیا روی تخت رابرت ، نزدیک ساعت ۳:۲۵ دقیقه رابرت بیدار شد که بره یه آب بخوره وقتی داشت اب میخورد دوباره رفت نگاه پنجره کنه رابرت گفت آناستازیا بلند شو ، بیا نگاه کن ، جسد رو میبینی ، آناستازیا گفت آره تو راست میگی نکنه این جسد جودی باشه ، رابرت گفت کافشنت رو بپوش بریم پایین رفتن ، وقتی رفتن توی خیابان هیچ جسدی نبود ، بعد چند دقیقه تلفن آناستازیا زنگ خورد و همون آدم روانی ترسناک تلفنی بود ،
انگاری رابرت بازی تموم نشده، رابرت گفت به نظر مهم اینکه که سالم برگردی خونه مهم نیست که مامان و بابات چی میگن بیا امشب هم بمون خونه من ، هر دو دوباره برگشتن به خونه ، رابرت روی مبل خوابیده بود و آناستازیا روی تخت رابرت ، نزدیک ساعت ۳:۲۵ دقیقه رابرت بیدار شد که بره یه آب بخوره وقتی داشت اب میخورد دوباره رفت نگاه پنجره کنه رابرت گفت آناستازیا بلند شو ، بیا نگاه کن ، جسد رو میبینی ، آناستازیا گفت آره تو راست میگی نکنه این جسد جودی باشه ، رابرت گفت کافشنت رو بپوش بریم پایین رفتن ، وقتی رفتن توی خیابان هیچ جسدی نبود ، بعد چند دقیقه تلفن آناستازیا زنگ خورد و همون آدم روانی ترسناک تلفنی بود ،
۳۰۶
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.