پارت ۱۱
پارت ۱۱
ویوی ستین
دور میز نشستن
م.م:دخترم بیا بشین خدتم
ستین:دوغ بیارم میام
سودا:وایی بس ک هم صحبت خوبی با سحر جون شدیم یادمون رفت
دوغ رو گذاشتم روی میز و کنار سودا نشستم
سودا:ببخشید
ستین:برای؟!
سودا:حالمون توی بهترین شبه زندگیت خوب نیست اینور من اونور سادیا
مهرداد:آبجی چیزی شده چرا حالت خوب نیست
ستین:چیزی نیست بفرماید شروع کنید
شروع کردن
طولی نکشید ک سادیا بلند شد
سادیا:ببخشید من یکم کار دارم اگر اجازه بدید ب کارم برسم
م.م:برو دخترم
سادیا:آبجی؟!!!
ی سری تکون دادم رفت
میلاد:چی شده؟!
سودا:داداش فکرتو درگیر این نکن شما باید فکر درگیر این باشه بعله رو از ستین بگیری مشتی کارت سخته(خنده)
مهرداد:اوه اوه داداشم پدرت در اومده(خنده)
سحر:بابامو چیکار داری تو ستین جان چطوری دلش میاد ج منفی بده (چشمک)
پ.م:از دست شما جوونا (خنده)
همه بلند شدن و سودا و سحر میزو جمع کردن و ما رفتیم توی حال
ویوی سودا
سحر:شنیدم ب خاهرت گفتی حالتون بده میشه ب عنوان ی خاهر ازت بپرسم چی شده ؟!
سودا:اولین شکست زندگیمونو خوردیم
سحر:از پسش بر میاین خدا الکی ی چاله رو جلو پای آدم نمیزاره. صد در صد راه بیرون اومدنشو براتون میزاره از این ب بعد من کنارتونم چ ستین ب میلاد بعله بده یا ن باشه؟!
سودا:باشه ممنون میشه بپرسم میلاد ب این خجالتی چ جوری خاست ازتون بیاین خاستگاری براش
سحر:خب ب منو مهرداد سپرد ما ب خانواده گفتیم بعد میلاد حرفاشو زد گفتش ک ی دختره چهار سال ازش بزرگ تره و براشم مهم نیست چون میخان همو اولش یکم چون و چرا کردن ولی راضیشون کرد
سودا:اها حتی گفت ک ستین میخاسته ازدواج کنه ؟!
سحر:اره اینا مشکل نیست اینا باعث نمیشه از کسی ک بخایش جدا شی این ینی عشقشون واقعیه
سودا:درست
بعد اینک میزو جمع کردیم برگشتیم پیش ستین ک زیاد تنا نباشه
ویوی ستین
پ.م:خب وقتشه حرفاتون باهم بزنین دخترا هم اومدن خسته نباشین
اومدن کنارم نشستن
سحر:خب خاهر شوهر شدم یا زوده ؟!
ستین:ما حرفامون زدیم
میلاد:اگ اجازه بدین بابا امشب حلقه بندازیم
م.م:صب کن پسر ج چیه ؟!
ستین:بعلع
سحر بغلم گرفت
سحر:مبارکه
سودا:مبارکه ولی شماها رفتین حلقه گرفتین ؟!(لبخند شیطانی)
میلاد:آبجی؟!!!
سودا:اوکیه
میلاد بلند شد اومد جلو حلقه ها رو دست هم انداختیم
پ.م:خب مبارکه ما هم رفته زحمت کنیم
میلاد:شماها برین من بعدا تر میام
بعد کلی خداحافظی رفتن
سودا:من چیکارتون کنم حلقه ام گرفتن نکنه خاله ام کردین رفته (خنده)
میلاد:عه آبجی الان میگی چی شده ؟!
قضیع رو کامل توضیع دادم رفتیم پیش سادیا
سودا:سادیا حالت خوبع؟
میلاد:آبجی ؟!!
سادیا:خوبم چرا الان اومدین اینجا مگ مهمون ندارین ها مگ شبه خاستگاریت نیست؟
سودا:تموم شد حلقه انداختن
ویوی ستین
دور میز نشستن
م.م:دخترم بیا بشین خدتم
ستین:دوغ بیارم میام
سودا:وایی بس ک هم صحبت خوبی با سحر جون شدیم یادمون رفت
دوغ رو گذاشتم روی میز و کنار سودا نشستم
سودا:ببخشید
ستین:برای؟!
سودا:حالمون توی بهترین شبه زندگیت خوب نیست اینور من اونور سادیا
مهرداد:آبجی چیزی شده چرا حالت خوب نیست
ستین:چیزی نیست بفرماید شروع کنید
شروع کردن
طولی نکشید ک سادیا بلند شد
سادیا:ببخشید من یکم کار دارم اگر اجازه بدید ب کارم برسم
م.م:برو دخترم
سادیا:آبجی؟!!!
ی سری تکون دادم رفت
میلاد:چی شده؟!
سودا:داداش فکرتو درگیر این نکن شما باید فکر درگیر این باشه بعله رو از ستین بگیری مشتی کارت سخته(خنده)
مهرداد:اوه اوه داداشم پدرت در اومده(خنده)
سحر:بابامو چیکار داری تو ستین جان چطوری دلش میاد ج منفی بده (چشمک)
پ.م:از دست شما جوونا (خنده)
همه بلند شدن و سودا و سحر میزو جمع کردن و ما رفتیم توی حال
ویوی سودا
سحر:شنیدم ب خاهرت گفتی حالتون بده میشه ب عنوان ی خاهر ازت بپرسم چی شده ؟!
سودا:اولین شکست زندگیمونو خوردیم
سحر:از پسش بر میاین خدا الکی ی چاله رو جلو پای آدم نمیزاره. صد در صد راه بیرون اومدنشو براتون میزاره از این ب بعد من کنارتونم چ ستین ب میلاد بعله بده یا ن باشه؟!
سودا:باشه ممنون میشه بپرسم میلاد ب این خجالتی چ جوری خاست ازتون بیاین خاستگاری براش
سحر:خب ب منو مهرداد سپرد ما ب خانواده گفتیم بعد میلاد حرفاشو زد گفتش ک ی دختره چهار سال ازش بزرگ تره و براشم مهم نیست چون میخان همو اولش یکم چون و چرا کردن ولی راضیشون کرد
سودا:اها حتی گفت ک ستین میخاسته ازدواج کنه ؟!
سحر:اره اینا مشکل نیست اینا باعث نمیشه از کسی ک بخایش جدا شی این ینی عشقشون واقعیه
سودا:درست
بعد اینک میزو جمع کردیم برگشتیم پیش ستین ک زیاد تنا نباشه
ویوی ستین
پ.م:خب وقتشه حرفاتون باهم بزنین دخترا هم اومدن خسته نباشین
اومدن کنارم نشستن
سحر:خب خاهر شوهر شدم یا زوده ؟!
ستین:ما حرفامون زدیم
میلاد:اگ اجازه بدین بابا امشب حلقه بندازیم
م.م:صب کن پسر ج چیه ؟!
ستین:بعلع
سحر بغلم گرفت
سحر:مبارکه
سودا:مبارکه ولی شماها رفتین حلقه گرفتین ؟!(لبخند شیطانی)
میلاد:آبجی؟!!!
سودا:اوکیه
میلاد بلند شد اومد جلو حلقه ها رو دست هم انداختیم
پ.م:خب مبارکه ما هم رفته زحمت کنیم
میلاد:شماها برین من بعدا تر میام
بعد کلی خداحافظی رفتن
سودا:من چیکارتون کنم حلقه ام گرفتن نکنه خاله ام کردین رفته (خنده)
میلاد:عه آبجی الان میگی چی شده ؟!
قضیع رو کامل توضیع دادم رفتیم پیش سادیا
سودا:سادیا حالت خوبع؟
میلاد:آبجی ؟!!
سادیا:خوبم چرا الان اومدین اینجا مگ مهمون ندارین ها مگ شبه خاستگاریت نیست؟
سودا:تموم شد حلقه انداختن
۱.۳k
۲۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.