حقیقت این است که من از فهمِ همه چیز هراس دارم، و همه چیز
حقیقت این است که من از فهمِ همهچیز هراس دارم، و همهچیز را میفهمم؛ در تمام زندگیام ترسهایی داشتم که تجربه کردنِ آنها فقط مرا بالغتر و بزرگتر میکرد تا بتوانم به زندگی خود ادامه دهم، اما انگار فقط بزرگ شدن کافی نبود.
درد کشیدن، هر روز مرده و زنده شدن هم همراه خود داشت و انگار روزی هر یک از تکههای خود را از دست میدادم و نمیتوانستم کاری برای آنها بکنم، حتی نمیخواستم دیگر به دستشان بیاورم، اهمیتی نداشت.. هرروز میمردم و زنده میشدم ولی باز هم به زندگی ادامه میدادم، چون امید داشتم که همهچیز کنار هم زیباتر است؛
همین امید ِ من به زندگی، همه چیزم را گرفت.
𝟾 𝖩𝖺𝗇︎ ࣭
درد کشیدن، هر روز مرده و زنده شدن هم همراه خود داشت و انگار روزی هر یک از تکههای خود را از دست میدادم و نمیتوانستم کاری برای آنها بکنم، حتی نمیخواستم دیگر به دستشان بیاورم، اهمیتی نداشت.. هرروز میمردم و زنده میشدم ولی باز هم به زندگی ادامه میدادم، چون امید داشتم که همهچیز کنار هم زیباتر است؛
همین امید ِ من به زندگی، همه چیزم را گرفت.
𝟾 𝖩𝖺𝗇︎ ࣭
۵.۲k
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.