وقتی همسایشون میشی...
وقتی همسایشون میشی...
pt6
(ویو ات)
امشب قرار بود پسرا بیان اینجا خیلی استرس دارم...فک کن گروه مورد علاقت واسه غذا بیان خونت...عین خر هیجان دارم...صبح بیدار شدم رفتم خریدامو کردم بیرون یه چیزی واسه ناهار خوردم برگشتم چند مدل دسر درست کردم گذاشتم تو یخچال غذا ها رو درست کردم یه دوشی گرفتم یه بلوز و شلوارک پوشیدم (عکسشو میزارم)...وسایلو چیدم رو میز...رفتم نشستم یه کتاب خوندم و منتظر موندم تا بیان
بعد نیم ساعتی زنگ درو زدن
+خب اومدن
رفتم درو باز کردم دیدم فقط جونگکوکه
+(اینور اونورو و پشت سر جونگکوکو نگا میکنه)بقیه کجان؟(با تعجب)
جونگکوک: خب...من باید یه چیزی بهت بگم...اونا یکم دیرتر میان
+چی...باشه بیا تو
خیلی تعجب کردم یعنی جونگکوک میخواد بهم چی بگه...الان قراره خودمون دوتا تنها باشیم...استرس گرفته بودم
جونگکوک رفت رو مبل نشست خواستم برم قهوه درست کنم که
+چیزه من برم قهوه درست کنم
که دستمو گرفت و نذاشت برم
جونگکوک: نمیخواد☺️بیا بشین با هم حرف بزنیم
نشستم کنارش
جونگکوک: خ.خب من...تو رو دوست دارم (چشماشو میبنده و تند تند میگه که یهو همینکه حرفش تموم میشه ات اونو میبوسه)
خیلی از حرفش تعجب کردم ولی خب خوشحالم بودم...نمیدونم چرا همینکه گفت دوست داشتم ببوسمش...یه بوس کوچیک به لبش کردم و رومو برگردوندم اینور خیلی خجالت کشیده بودم که جونگکوک خندید و سرمو برگردوند و شروع کرد به بوسیدنم منم همراهیش کردم بعد چند دقیقه از هم جدا شدیم که گفت
جونگکوک: خب خانوم ات...با من قرار میزاری؟
+خ.خب...اره (با خجالت)
بعدش همو بغل کردیم که بقیه هم اومدن
+خوش اومدین
رفتم آشپزخونه تا غذا ها رو تو ظرف خالی کنم سفره رو بچینم
تهیونگ: حلش کردی داداش؟
جونگکوک: اره...الان دیگه با هم قرار میزاریم
جیمین: هوراا مبارکه
جونگکوک: مرسی هیونگ☺️
نشستیم غذا بخوریم استرس داشتم غذا هام بد شده باشه
جین: اوهاا ات آفرین
+خوب شده؟
جین: نه که بهتر از من ولی دستپختت عالیه
+خوبه خداروشکر
غذامونو خوردیم بعدش یه فیلم دیدیم بعد بازی کردیم و خلاصه کلی خوش گذشت
(یک ماه بعد)
اعضا الان برگشتن خونه اصلیشون منم بعضی وقتا یواشکی میرم و یه سر بهشون میزنم
ادامه در کامنت
pt6
(ویو ات)
امشب قرار بود پسرا بیان اینجا خیلی استرس دارم...فک کن گروه مورد علاقت واسه غذا بیان خونت...عین خر هیجان دارم...صبح بیدار شدم رفتم خریدامو کردم بیرون یه چیزی واسه ناهار خوردم برگشتم چند مدل دسر درست کردم گذاشتم تو یخچال غذا ها رو درست کردم یه دوشی گرفتم یه بلوز و شلوارک پوشیدم (عکسشو میزارم)...وسایلو چیدم رو میز...رفتم نشستم یه کتاب خوندم و منتظر موندم تا بیان
بعد نیم ساعتی زنگ درو زدن
+خب اومدن
رفتم درو باز کردم دیدم فقط جونگکوکه
+(اینور اونورو و پشت سر جونگکوکو نگا میکنه)بقیه کجان؟(با تعجب)
جونگکوک: خب...من باید یه چیزی بهت بگم...اونا یکم دیرتر میان
+چی...باشه بیا تو
خیلی تعجب کردم یعنی جونگکوک میخواد بهم چی بگه...الان قراره خودمون دوتا تنها باشیم...استرس گرفته بودم
جونگکوک رفت رو مبل نشست خواستم برم قهوه درست کنم که
+چیزه من برم قهوه درست کنم
که دستمو گرفت و نذاشت برم
جونگکوک: نمیخواد☺️بیا بشین با هم حرف بزنیم
نشستم کنارش
جونگکوک: خ.خب من...تو رو دوست دارم (چشماشو میبنده و تند تند میگه که یهو همینکه حرفش تموم میشه ات اونو میبوسه)
خیلی از حرفش تعجب کردم ولی خب خوشحالم بودم...نمیدونم چرا همینکه گفت دوست داشتم ببوسمش...یه بوس کوچیک به لبش کردم و رومو برگردوندم اینور خیلی خجالت کشیده بودم که جونگکوک خندید و سرمو برگردوند و شروع کرد به بوسیدنم منم همراهیش کردم بعد چند دقیقه از هم جدا شدیم که گفت
جونگکوک: خب خانوم ات...با من قرار میزاری؟
+خ.خب...اره (با خجالت)
بعدش همو بغل کردیم که بقیه هم اومدن
+خوش اومدین
رفتم آشپزخونه تا غذا ها رو تو ظرف خالی کنم سفره رو بچینم
تهیونگ: حلش کردی داداش؟
جونگکوک: اره...الان دیگه با هم قرار میزاریم
جیمین: هوراا مبارکه
جونگکوک: مرسی هیونگ☺️
نشستیم غذا بخوریم استرس داشتم غذا هام بد شده باشه
جین: اوهاا ات آفرین
+خوب شده؟
جین: نه که بهتر از من ولی دستپختت عالیه
+خوبه خداروشکر
غذامونو خوردیم بعدش یه فیلم دیدیم بعد بازی کردیم و خلاصه کلی خوش گذشت
(یک ماه بعد)
اعضا الان برگشتن خونه اصلیشون منم بعضی وقتا یواشکی میرم و یه سر بهشون میزنم
ادامه در کامنت
۱.۸k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.