"وقتی دوسش نداشتی اما..."
"وقتی دوسش نداشتی اما..."
#چندپارتی
#سونگهون
★𝙿𝚊𝚛𝚝 𝟷★
★"𝚢𝚘𝚞"★
تازه از رفتنه استادت گذشته بود... کلافه سرتو روی میز گذاشتی...که با کوبیده شدن چیزی روی میز سرتو بالا گرفتی
_این برای توعه
همه دخترا جیغ میزدن و بهت حسودی میکردن جذاب ترین پسر دانشگاه که همه آرزو داشتنش رو داشتن... ولی برای تو زیاد جذاب نبود... به آمیوه ای که روی میز بود نگاه کردی
×ممنون ولی نمیخوامش
بی توجه به حرفت گذاشتش تو کیفت و از کلاس بیرون رفت
×این پسره عصابمو بهم میریزه
~واقعا درکتون نمیکنم... تو رو درک نمیکنم کح چرا ازش خوشت نمیاد اونو درک نمیکنم که چرا از توعه احمق خوشش اومده
×حالا از کجا میدونی ازم خوشش اومد؟
~خب میفهمم
×حواست به حرفات باشه من احمق نیستم خوشگلم که ازم خوشش اومده
~گگگ احمق
×دارم میرم بای
~صبر کن یااا
از کلاس بیرون رفتین... داشتین همینطوری به راه رفتنتون ادامه میدادین که
_میخواین برسونمتون؟
=چشمک"
×ن..
~خب.. آره
×من نمیام
~زر نزن باید بیام خونت نمیخوام زودتر برسم منتظر بمونم
×هوفف اومدم
~تو جلو بشین میخوام پیش دوست پسره عزیزم بشینم
×دیگه چی
~زر نزن دیگه... عشقم پیاده شو بریم عقب بشینیم
=اوکی
رفتی جلو نشستی... کله راه ساکت بودین... فقط جونسوک و یوری باهم حرف میزدن... بالاخره رسیدین... پیاده شدین
~خب شما نمیاین
_خب...
~نمیشه و نمیتونم نداریم
جونسوک پیاده شد... سونگهون ماشینش رو پارک کرد و به سمتتون اومدن... دلت میخواست یوری رو خفه کنی... سواره آسانسور شدی و دکمه ی طبقه ۶ رو فشار دادی... بعد باز شدن آسانسور به سمت دره خونت رفتی...با استفاده از اثر انگشتت وارده خونه شدین...همشون روی مبل نشستن... هنوزم تو دلت داشتی کلی فوش نثار یوری میکردی... رفتی توی اتاقت و لباستو عوض کردی و موهاتو گوجه ای بستی... به سمت آشپزخونه رفتی و مقداری خوراکی اوردی... برای شام میخواستن بمونن... با یوری رفتین توی آشپزخونه تا غذا رو آماده کنین
×چرا اوردیش اینجا؟
~خب مگه حالا چیشد نخوردت که
×اوففف
بعد آماده شدن غذا میز رو چیدین و پسرا رو صدا زدین... بعد تموم شدن شامتون... روی مبل نشستین
~برین ظرفا رو بشورین...متاسفانه فیلم مورده علاقم شروع شده میخوام تنها با جونسوک ببینمش
_بلند شو
چیزی نمیگفتی فقط با نگاهت بهش فهموندی که میکشیش... رفتین به سمت آشپزخونه و ظرف هارو شستین.... بعد تموم شدن ظرف ها خواستی بری که
#چندپارتی
#سونگهون
★𝙿𝚊𝚛𝚝 𝟷★
★"𝚢𝚘𝚞"★
تازه از رفتنه استادت گذشته بود... کلافه سرتو روی میز گذاشتی...که با کوبیده شدن چیزی روی میز سرتو بالا گرفتی
_این برای توعه
همه دخترا جیغ میزدن و بهت حسودی میکردن جذاب ترین پسر دانشگاه که همه آرزو داشتنش رو داشتن... ولی برای تو زیاد جذاب نبود... به آمیوه ای که روی میز بود نگاه کردی
×ممنون ولی نمیخوامش
بی توجه به حرفت گذاشتش تو کیفت و از کلاس بیرون رفت
×این پسره عصابمو بهم میریزه
~واقعا درکتون نمیکنم... تو رو درک نمیکنم کح چرا ازش خوشت نمیاد اونو درک نمیکنم که چرا از توعه احمق خوشش اومده
×حالا از کجا میدونی ازم خوشش اومد؟
~خب میفهمم
×حواست به حرفات باشه من احمق نیستم خوشگلم که ازم خوشش اومده
~گگگ احمق
×دارم میرم بای
~صبر کن یااا
از کلاس بیرون رفتین... داشتین همینطوری به راه رفتنتون ادامه میدادین که
_میخواین برسونمتون؟
=چشمک"
×ن..
~خب.. آره
×من نمیام
~زر نزن باید بیام خونت نمیخوام زودتر برسم منتظر بمونم
×هوفف اومدم
~تو جلو بشین میخوام پیش دوست پسره عزیزم بشینم
×دیگه چی
~زر نزن دیگه... عشقم پیاده شو بریم عقب بشینیم
=اوکی
رفتی جلو نشستی... کله راه ساکت بودین... فقط جونسوک و یوری باهم حرف میزدن... بالاخره رسیدین... پیاده شدین
~خب شما نمیاین
_خب...
~نمیشه و نمیتونم نداریم
جونسوک پیاده شد... سونگهون ماشینش رو پارک کرد و به سمتتون اومدن... دلت میخواست یوری رو خفه کنی... سواره آسانسور شدی و دکمه ی طبقه ۶ رو فشار دادی... بعد باز شدن آسانسور به سمت دره خونت رفتی...با استفاده از اثر انگشتت وارده خونه شدین...همشون روی مبل نشستن... هنوزم تو دلت داشتی کلی فوش نثار یوری میکردی... رفتی توی اتاقت و لباستو عوض کردی و موهاتو گوجه ای بستی... به سمت آشپزخونه رفتی و مقداری خوراکی اوردی... برای شام میخواستن بمونن... با یوری رفتین توی آشپزخونه تا غذا رو آماده کنین
×چرا اوردیش اینجا؟
~خب مگه حالا چیشد نخوردت که
×اوففف
بعد آماده شدن غذا میز رو چیدین و پسرا رو صدا زدین... بعد تموم شدن شامتون... روی مبل نشستین
~برین ظرفا رو بشورین...متاسفانه فیلم مورده علاقم شروع شده میخوام تنها با جونسوک ببینمش
_بلند شو
چیزی نمیگفتی فقط با نگاهت بهش فهموندی که میکشیش... رفتین به سمت آشپزخونه و ظرف هارو شستین.... بعد تموم شدن ظرف ها خواستی بری که
۲.۱k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.