اخرین نفر
اخرین نفر
پارت۱۴
نیکی ویو:
نفس راحتی کشیدم و به داینا اخم کردم
نیکی:چیه نکنه دلت می خواست بگم باهامون بیان؟! هوم؟!
داینا خیلی راحت جوابمو داد
داینا:جیمین که میومد
خم شد سمتم و نیشخند زد
داینا:که اگه اون میومد شوگا هم میومد می دونم که دلت می خواست
یواش به عقب هولش دادم و ساکت باشی نثارش کردم و شروع کرد به خندیدن با خود خونه فشار می خوردم که چرا من باید با کی اونم با شوگا شیپ شم هوففف از داینا خدافظی کردم و کلید خونه رو انداختم و وارد شدم
نیکی:اوما؟
صدای شکستن
میخکوب شدم
مامان نیکی:بسه بسه ولم کن تو دیوونه ای من برنمی گردم
چون همیشه می گفتم سلام من اومدم و ایندفعه نگفته بودم نفهمیده بودن رفتم توی حموم که نزدیک اتاقشون بود نگاهی به داخل کردم و دیدم گلدون کادوی دیروز مامانم که بابام گرفته بود شکسته کف زمین بود و مامانم با حرص نفس نفس می زد
سریع داخل حموم شدم و بغضمو نگه داشتم
بابای نیکی:حرف حرف منه فهمیدی برمیگردیم نیویورک
نفسم حبس شد
مامان نیکی:به من ربط نداره که فامیلای تو یا خانواده ی تو( محکم)کجان اینجا دختر من زندگی می کنه درس می خونه دوستاشو داره تازه یکم که بگذره با شوگا...
بابای نیکی:(وسط حرف مامان نیکی)ببخشید مادام ولی اگه اون بچه نمی یاد من خودم میرم تو رو هم می برم واسه ی یک ماه حرف دیگه ای نیست اون خانوم نازنازو باید یاد بگیره تنها زندگی کنه
مامان نیکی:چ...
صدای عجیب
نگاهی به بیرون انداختم و سریع برگشتم مامانم صورتش یه طرف بود و بابام هم دستش روی هوا
می دونستم بابام چی کار کرده
بغضم شدت گرف از دو موضوع یک دعوای اون دوتا دو هدفشون برای من و شوگا
یواش روی نوک پا رفتم جلوی در و از خونه زدم بیرون درو اروم بستم و هق هقام شروع شد مگه حالا بند می یومد نفس عمیق کشیدم که دیدم گوشیم زنگ خورد مامان بود وصلش کردم
مامان نیکی:نیکی! وای خدا فکرم هزار جا رفت.. کجایی؟!
خوب بلد بود غم صداشو مخفی کنه ولی من که می فهمیدم...
نیکی:ام سلام امروز استادمون نگه مون داشت باهامون حرف داشت با کل کلاس
مامان نیکی:هوف خدا رو شکر خب الان کجا
نیکی:یکم دیگه می رسم
مامان نیکی:اوک زود بیا گشنمونه
نیکی:باشه خدافظ
قطع کردم و سریع اشکامو پاک کردم به این فکر کردم که فردا رفتارم با شوگا چه جوری می شه با دوربین سلفی گوشیم نگاهی به خودم کردم خدا رو شکر چشمام قرمز نشدن
پارت۱۴
نیکی ویو:
نفس راحتی کشیدم و به داینا اخم کردم
نیکی:چیه نکنه دلت می خواست بگم باهامون بیان؟! هوم؟!
داینا خیلی راحت جوابمو داد
داینا:جیمین که میومد
خم شد سمتم و نیشخند زد
داینا:که اگه اون میومد شوگا هم میومد می دونم که دلت می خواست
یواش به عقب هولش دادم و ساکت باشی نثارش کردم و شروع کرد به خندیدن با خود خونه فشار می خوردم که چرا من باید با کی اونم با شوگا شیپ شم هوففف از داینا خدافظی کردم و کلید خونه رو انداختم و وارد شدم
نیکی:اوما؟
صدای شکستن
میخکوب شدم
مامان نیکی:بسه بسه ولم کن تو دیوونه ای من برنمی گردم
چون همیشه می گفتم سلام من اومدم و ایندفعه نگفته بودم نفهمیده بودن رفتم توی حموم که نزدیک اتاقشون بود نگاهی به داخل کردم و دیدم گلدون کادوی دیروز مامانم که بابام گرفته بود شکسته کف زمین بود و مامانم با حرص نفس نفس می زد
سریع داخل حموم شدم و بغضمو نگه داشتم
بابای نیکی:حرف حرف منه فهمیدی برمیگردیم نیویورک
نفسم حبس شد
مامان نیکی:به من ربط نداره که فامیلای تو یا خانواده ی تو( محکم)کجان اینجا دختر من زندگی می کنه درس می خونه دوستاشو داره تازه یکم که بگذره با شوگا...
بابای نیکی:(وسط حرف مامان نیکی)ببخشید مادام ولی اگه اون بچه نمی یاد من خودم میرم تو رو هم می برم واسه ی یک ماه حرف دیگه ای نیست اون خانوم نازنازو باید یاد بگیره تنها زندگی کنه
مامان نیکی:چ...
صدای عجیب
نگاهی به بیرون انداختم و سریع برگشتم مامانم صورتش یه طرف بود و بابام هم دستش روی هوا
می دونستم بابام چی کار کرده
بغضم شدت گرف از دو موضوع یک دعوای اون دوتا دو هدفشون برای من و شوگا
یواش روی نوک پا رفتم جلوی در و از خونه زدم بیرون درو اروم بستم و هق هقام شروع شد مگه حالا بند می یومد نفس عمیق کشیدم که دیدم گوشیم زنگ خورد مامان بود وصلش کردم
مامان نیکی:نیکی! وای خدا فکرم هزار جا رفت.. کجایی؟!
خوب بلد بود غم صداشو مخفی کنه ولی من که می فهمیدم...
نیکی:ام سلام امروز استادمون نگه مون داشت باهامون حرف داشت با کل کلاس
مامان نیکی:هوف خدا رو شکر خب الان کجا
نیکی:یکم دیگه می رسم
مامان نیکی:اوک زود بیا گشنمونه
نیکی:باشه خدافظ
قطع کردم و سریع اشکامو پاک کردم به این فکر کردم که فردا رفتارم با شوگا چه جوری می شه با دوربین سلفی گوشیم نگاهی به خودم کردم خدا رو شکر چشمام قرمز نشدن
۵.۱k
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.