سر پای دار رفت سر به دار مشد.
شبی در درگاه خسرو دزدی شد.
دزد گریخت و فردا در تیسفون وِل وِله برپا گشت.
موبدان و ارتشداران و دبیران ماندند که چه بر خسرو بگویند.
شاه که چنین دید گفت:
ما کاخ و همسران و فرزندانمان را بر که سپردیم که پاسداشت کند.
بیاید و زر گوش دختان مرا بدزدن و شما هیچ مکنید.
خشم در وجود او برپاشد.
سران گفتگو کردن و به این نتیجه رسیدن که....
مکند یکی از نگاهبانان دزدی کرده یا همدست آنان بود؟
همه را بر خط کردن.
از هرکه پرسیدن دیشو کجا بود؟
گفتن سر پست خود.
اما یکی از سربازان که دیشب آنجا نبود.
او کیست؟
فرزاد را فراخواندن.
هرچه او گفت : به یزدان من از زور خود نان خورم نه از دزدی شاه ایران.
آنان باور نکردن....
فرزاد را بند کردن و به دادگاه بردن.
دادگر دزدی از شاه را مرگ با دار بر مردم آگاهاند.
فرزاد که از هر سوی نا امید شد.
گفت : شما را به آفریدگار....
بگزارید پیش از مرگ به درگاه خدا نیایش کنم.
باشندگان به پرده ای که میان آنان و شاه بود نگاه کردن.
سایه خسرو با تکان دادن سر این را پذیرفت.
فرزاد را به آتشگاه در نزدیکی جایگاه دار بود بردن.
بر آتش پارسا زانو زد و گفت :
تو ای پارسای پارسایان.
تو ای پاکِ پاکان انباز انبازان.
ای تو که سیاوش را از آتش گذراندی.
ای تو که سرزمین هارا پاک آفریدی.
مرا نیز پاس، بدار.
بلند شد و از آنجا بیرون شد.
سربازان و همکارانش اورا نزدیکی دار میبردن.
خانواده او شیون و زاری میکردن.
ای اهورایا فرزندم را دادی او را از ما نگیر.
جان مارا ستان کن جان او را افزان.
خسرو که بر بالای بام ارگ بود به میدان نگاه میکردن.
دست بر سر نهاد و گفت : بس است.
نزدیکان به شاه نگاه کردن.
خسرو بالا را نگاه کرد.
اگر بیگناه نبود اینگونه دلیرانه راه نمیرفت.
نزدیکان گفتن : ای شاه ایران و انیرانیان.
اشک چشمان خانواده و دودمان او آتش خشم مرا خاموش کردن.
برای یک تکه زر چرا سر بیگناه بر دار رود.
شاه ایستاد.
با دستانش نمایاند که بس است.
سربازان و اسپهبد نگاهی کردن.
آزادش کنید. شاه فرمان داد. آزاد شود.
دستانش را باز کردن.
و خانواده او به نزد و رفتن و با گریه وی را در آغوش گرفتن.
از فردا بازاریان میخواندند.
سر بیگناه پای دار رود بالای دار نرود.
گر او که آن بالاست خداست.
داند که ناپاک است و که بی گناه.
دزد گریخت و فردا در تیسفون وِل وِله برپا گشت.
موبدان و ارتشداران و دبیران ماندند که چه بر خسرو بگویند.
شاه که چنین دید گفت:
ما کاخ و همسران و فرزندانمان را بر که سپردیم که پاسداشت کند.
بیاید و زر گوش دختان مرا بدزدن و شما هیچ مکنید.
خشم در وجود او برپاشد.
سران گفتگو کردن و به این نتیجه رسیدن که....
مکند یکی از نگاهبانان دزدی کرده یا همدست آنان بود؟
همه را بر خط کردن.
از هرکه پرسیدن دیشو کجا بود؟
گفتن سر پست خود.
اما یکی از سربازان که دیشب آنجا نبود.
او کیست؟
فرزاد را فراخواندن.
هرچه او گفت : به یزدان من از زور خود نان خورم نه از دزدی شاه ایران.
آنان باور نکردن....
فرزاد را بند کردن و به دادگاه بردن.
دادگر دزدی از شاه را مرگ با دار بر مردم آگاهاند.
فرزاد که از هر سوی نا امید شد.
گفت : شما را به آفریدگار....
بگزارید پیش از مرگ به درگاه خدا نیایش کنم.
باشندگان به پرده ای که میان آنان و شاه بود نگاه کردن.
سایه خسرو با تکان دادن سر این را پذیرفت.
فرزاد را به آتشگاه در نزدیکی جایگاه دار بود بردن.
بر آتش پارسا زانو زد و گفت :
تو ای پارسای پارسایان.
تو ای پاکِ پاکان انباز انبازان.
ای تو که سیاوش را از آتش گذراندی.
ای تو که سرزمین هارا پاک آفریدی.
مرا نیز پاس، بدار.
بلند شد و از آنجا بیرون شد.
سربازان و همکارانش اورا نزدیکی دار میبردن.
خانواده او شیون و زاری میکردن.
ای اهورایا فرزندم را دادی او را از ما نگیر.
جان مارا ستان کن جان او را افزان.
خسرو که بر بالای بام ارگ بود به میدان نگاه میکردن.
دست بر سر نهاد و گفت : بس است.
نزدیکان به شاه نگاه کردن.
خسرو بالا را نگاه کرد.
اگر بیگناه نبود اینگونه دلیرانه راه نمیرفت.
نزدیکان گفتن : ای شاه ایران و انیرانیان.
اشک چشمان خانواده و دودمان او آتش خشم مرا خاموش کردن.
برای یک تکه زر چرا سر بیگناه بر دار رود.
شاه ایستاد.
با دستانش نمایاند که بس است.
سربازان و اسپهبد نگاهی کردن.
آزادش کنید. شاه فرمان داد. آزاد شود.
دستانش را باز کردن.
و خانواده او به نزد و رفتن و با گریه وی را در آغوش گرفتن.
از فردا بازاریان میخواندند.
سر بیگناه پای دار رود بالای دار نرود.
گر او که آن بالاست خداست.
داند که ناپاک است و که بی گناه.
۶.۳k
۲۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.