وقتی به بهانه ی دخترتون بهت میگه برگرد!🙂🖤🥀
وقتی به بهانهی دخترتون بهت میگه برگرد!🙂🖤🥀
P.t1
در اتاق دخترشو باز کرد و صداش کرد!
+سویون؟!....دخترم کجایی؟!
سویون از تو کمد اومد بیرون و جلو پدرش ظاهر شد.
جونگکوک لبخندی به دخترش زد و به لباسش خیره شد!
لباس مجلسی مشکی؛دخترشو شبیه فرشته ها کرده بود و جونگکوک دلش برای کیوتی و دلبریه دخترش بیتاب تر از قبل میزد.
_اُبا...
از افکارش بیرون اومد و به سویون نگاه کرد.
دختر دستاشو بالا نگه داشته بود و هی دستاشو باز و بسته میکرد.
جونگکوک کوله پشتیِ دختر رو برداشت و سویون رو بغل کرد.
***
توی ون نشسته بودن و دختر رو صندلی ایستاده بود و لبه های شیشه پایین اومده رو چسبیده بود.
جونگکوک نگاهی به دخترش انداخت و مطمئن شد که آسیبی وجود نداره!
به منظرهی بیرون خیره شد و دوباره قاطی افکارِ بی سر و تهش شد!
تقریبا ۵ ماهی میشد که سویون مادری بالای سرش نبود و خب این هم قطعا تقصیرِ جونگکوک بود.
همسرش سویون رو دوست داشت و هر بار جلوی عمارت جئون میرفت ولی جونگکوک بچه رو بهش نمیداد تا حداقل رفع دلتنگی بکنه!
فکرش به ۵ ماه پیش برگشت!
(۵ماه پیش،دسامبر،گانگنام،عمارت):
+دارم بهت میگم سویون بچّست،بعد اونوقت تو چرا داری این حرفو میزنی-؟
جونگکوک با صدای بلندی گفت و به همسرش،ا/ت خیره شد!
زن خودشو زده بود به نفهمیدن یا واقعا درک نداشت؟!
_جونگکوکِ عزیزم این به نفع همهی ماست ما باید از هم جدا شیم،سویونم زندگی بهتری خواهد داشت!
پلک چپش پرید!احساسِ عجیبی داشت.!پاهاش بصورت غیر ارادی شروع به لرزیدن کردن!وجودشو خشم و غم و نفرت فرا گرفت!
لایک،کامنت،فالو-؟😗
P.t1
در اتاق دخترشو باز کرد و صداش کرد!
+سویون؟!....دخترم کجایی؟!
سویون از تو کمد اومد بیرون و جلو پدرش ظاهر شد.
جونگکوک لبخندی به دخترش زد و به لباسش خیره شد!
لباس مجلسی مشکی؛دخترشو شبیه فرشته ها کرده بود و جونگکوک دلش برای کیوتی و دلبریه دخترش بیتاب تر از قبل میزد.
_اُبا...
از افکارش بیرون اومد و به سویون نگاه کرد.
دختر دستاشو بالا نگه داشته بود و هی دستاشو باز و بسته میکرد.
جونگکوک کوله پشتیِ دختر رو برداشت و سویون رو بغل کرد.
***
توی ون نشسته بودن و دختر رو صندلی ایستاده بود و لبه های شیشه پایین اومده رو چسبیده بود.
جونگکوک نگاهی به دخترش انداخت و مطمئن شد که آسیبی وجود نداره!
به منظرهی بیرون خیره شد و دوباره قاطی افکارِ بی سر و تهش شد!
تقریبا ۵ ماهی میشد که سویون مادری بالای سرش نبود و خب این هم قطعا تقصیرِ جونگکوک بود.
همسرش سویون رو دوست داشت و هر بار جلوی عمارت جئون میرفت ولی جونگکوک بچه رو بهش نمیداد تا حداقل رفع دلتنگی بکنه!
فکرش به ۵ ماه پیش برگشت!
(۵ماه پیش،دسامبر،گانگنام،عمارت):
+دارم بهت میگم سویون بچّست،بعد اونوقت تو چرا داری این حرفو میزنی-؟
جونگکوک با صدای بلندی گفت و به همسرش،ا/ت خیره شد!
زن خودشو زده بود به نفهمیدن یا واقعا درک نداشت؟!
_جونگکوکِ عزیزم این به نفع همهی ماست ما باید از هم جدا شیم،سویونم زندگی بهتری خواهد داشت!
پلک چپش پرید!احساسِ عجیبی داشت.!پاهاش بصورت غیر ارادی شروع به لرزیدن کردن!وجودشو خشم و غم و نفرت فرا گرفت!
لایک،کامنت،فالو-؟😗
۷.۲k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.