شرکت اقای کیم...
#شرکت_اقای_کیم
#part16
"ویو ات"
نگاه میکردم بهش و لبخند میزدم
خیلیییی خوشحال بودم...خیلی!
ات:بهتری؟
کوک چشماش و گذاشت روی هم..و باز کرد...که یعنی اره...حق داره خب...حرف زدن براش سخته...خوبه تازه علائم هوشیاریش رو به دست اورده
ات:ببخشید جونگ کوک...تو به خاطر من اینجوری شدی...اگ من گرسنه نبودم و ناهار نمیخواستم...تو نمیرفتی بیرون و تصادف نمیکردی!
کوک:ای...این ح..حرف و...ن..نزن!..ب..به...خ..خاطر...ت..تو...نبود!
و نفس عمیقی کشید
کوک:ن..نام..ج..جون...ن..نیومد؟
ات:چرا...اومد ولی رفت!!!
کوک:م..میشه...بهش...ب..بگی...ب..بیاد!
ات:بیاد؟باشه...بهش زنگ میزنم!
یکم از اونجا فاصله گرفتم
گوشیم و ازتوی کیفم در اوردم و شماره اقای کیم رو گرفتم
کلی بوق خورد ولی جواب نداد...خواستم قطع کنم که بلاخره جواب داد
نامجون:بله؟
ات:کیم اتم ...
نامجون: او..کاری داری؟
ات:اره...اقای جئون به هوش اومده..
نامجون:همین؟
ات:ازم خواست که بهتون بگم بیاین بیمارستان
نامجون:باشه ببینم چی میشه
و قطع کرد
تعجب کرده بودم...یعنی انقدر جونگ کوک براش بی اهمیت بود؟
رفتم سمت تخت جونگ کوک
کوک:چ..چی شد؟
ات:گفت...گ..گفت ببینم چی میشه!
کوک:ب..با..باشه!م..میخوام بخوابم...اگ..اگه میخوای...همینجا باش...اگ..
نزاشتم ادامه بده
ات:پس من میرم بیرون...اگه کاری داشتی بهم بگو...مواظب خودت باش...
صبر نکردم جواب بده و رفتم سمت در
خماریییییییییییی🙃❤
از این فیک راضی هستین؟
#part16
"ویو ات"
نگاه میکردم بهش و لبخند میزدم
خیلیییی خوشحال بودم...خیلی!
ات:بهتری؟
کوک چشماش و گذاشت روی هم..و باز کرد...که یعنی اره...حق داره خب...حرف زدن براش سخته...خوبه تازه علائم هوشیاریش رو به دست اورده
ات:ببخشید جونگ کوک...تو به خاطر من اینجوری شدی...اگ من گرسنه نبودم و ناهار نمیخواستم...تو نمیرفتی بیرون و تصادف نمیکردی!
کوک:ای...این ح..حرف و...ن..نزن!..ب..به...خ..خاطر...ت..تو...نبود!
و نفس عمیقی کشید
کوک:ن..نام..ج..جون...ن..نیومد؟
ات:چرا...اومد ولی رفت!!!
کوک:م..میشه...بهش...ب..بگی...ب..بیاد!
ات:بیاد؟باشه...بهش زنگ میزنم!
یکم از اونجا فاصله گرفتم
گوشیم و ازتوی کیفم در اوردم و شماره اقای کیم رو گرفتم
کلی بوق خورد ولی جواب نداد...خواستم قطع کنم که بلاخره جواب داد
نامجون:بله؟
ات:کیم اتم ...
نامجون: او..کاری داری؟
ات:اره...اقای جئون به هوش اومده..
نامجون:همین؟
ات:ازم خواست که بهتون بگم بیاین بیمارستان
نامجون:باشه ببینم چی میشه
و قطع کرد
تعجب کرده بودم...یعنی انقدر جونگ کوک براش بی اهمیت بود؟
رفتم سمت تخت جونگ کوک
کوک:چ..چی شد؟
ات:گفت...گ..گفت ببینم چی میشه!
کوک:ب..با..باشه!م..میخوام بخوابم...اگ..اگه میخوای...همینجا باش...اگ..
نزاشتم ادامه بده
ات:پس من میرم بیرون...اگه کاری داشتی بهم بگو...مواظب خودت باش...
صبر نکردم جواب بده و رفتم سمت در
خماریییییییییییی🙃❤
از این فیک راضی هستین؟
۹.۲k
۲۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.