★MR.JK
Part ⁴
+هی..ت..تو
-دور شو!
+چی؟؟
-بهت گفتم دور شو(داد)
ویو دایون
دیدم یهو چشماشو بست و نفساش نامنظم شده بود
تفنگم رو گذاشتم کنار و دستشو به آرومی رها کردم
اولش برام خنده دار بود ولی..نگرانش شدم؛حتی نمیدونم چرا باید نگران دشمنم بشم..واقعا احمقانه بود..ولی
یه حسی داشت داد میزد که نادیده نگیر..دقیقا خطاب به من!
-خواهش میکنم ازم دور شو بیشتر از این نمیتونم این احساسِ ناشناخته رو تحمل کنم
خواهش میکنم..دور شو(با چشمای بسته و نفس نفسِ وحشتناک)
+(با ترس ازش فاصله گرفتم و روی زمین نشستم؛
احساسِ ناشناخته؟؟ منظورش چی بود..)
منظورت چیه؟ راجبِ کدوم احساس داری صحبت میکنی؟
-آه..حتی هضم کردنشم سخته چه برسه به توصیف کردنش؛
یه احساسی که تاحالا تجربه نکرده بودم..
وقتی منو به سمت زمین خوابوندی و میتونستم انعکاس خودمو تو چشمات ببینم..
نفسام تنگ شده بود؛ولی بیماری ای ندارم که بگم دلیلش مشخصه
قلبم به سینم جوری ضربه میزد که احساس سنگینی ای کردم انگار الاناس که سینم پاره شه(پوزخند)
ولی ترسی تو وجودم نبود!
نمیدونم این احساسِ ناگهانی دقیقا چه نامی داره و دلیلش برای چه کوفتیه..
ویو دایون
وقتی حرفاش..تک به تکِ کلمه هاش وارد گوشم میشد
انگار شوکِ عظیمی بهم وارد شد..
حرفای پیچیده و درهم گره خورده ای که وارد ذهنم میشد اعصاب خورد کننده بود..
قلبم داشت به سینم فشار میاورد..
سرم رو تو دستام محاصره کردم
تا اینکه..
-هیی هییی دایون خوبیی؟؟
چرا خون دماغ شدی؟؟؟
ویو جونگکوک
حرفام که تموم شد
بلند شدم و به دایون زل زدم
دیدم که به چهره ای بهت زده بهم نگاه میکنه و نفس نفس میزنه
یهو سرشو بین دستاش گرفت و قطراتی به زمین ریخت..خون بود!
به سرعت به سمتش حرکت کردم و شونه هاشو تو دستام فشار میدادم
حتی نمیدونم چرا باید نگران دشمنم بشم..(دژاووو🐤🥀)
+(به خودم اومدم دیدم جونگکوک به سمتم اومده و اسممو فریاد میزد
تعجب کرده بودم..)
-د..د..دایون تو خوبی؟؟
+آ..آر..آره آره من خوبم متاسفانه بعضی اوقات فکرایی که به سرم حجوم میارن با یه حرف شک بهم دست میده.
-آها..اوکی
خب..میخوای نوشیدنی ای چیزی برات بیارم؟؟
+نه نه من خوبم
-نه عو کوفت میشینی اینجا یه دمنوش خوشمزههه برات میارم؛
+ب..باشه (خندیدن)
حاجی پشماممم این سایدشو ندیده بودم.
۵ مین بعد
-بفرماییدد
+مچکرممم مسترر
-قابلی نداشت بانو(نیشخند)
حاجییی باهام گرم گرفت*ذوق
+خب حالا نمیخواد زبون بریزی
یه سوال میتونم بپرسم؟
-اوهوم
+چرا نگرانم شدی؟؟ فراموش کردی من دشمنتم؟؟(خنده) در حدی که برام دمنوش اوردی؟
-اوم..راستش حتی واسه ی خودمم عجیبه
یجورایی بدون اختیار نگرانتم شدم
یه حسی بهم میگفت که باید نگرانت بشم
باید برات دمنوش بیارم تا آروم شی
... آه میدونم الان پیش خودت داری میخندی و میگی چقدر احمقم..
ولی بدون دارم جدی میگم شوخی ای درکار نیست...
فکر کنم خودتم بدونی اهلِ گول زنک بازی نیستم.
+تو وا..واقعا!؟...
آه..حس میکنم منم بهتره رک باشم
جالبه بدونی منم دقیقا همین حسو داشتم
بی اختیار میخواستم حالتو بپرسم
که چرا داری نفس نفس میزنی
چه احساسِ ناشناخته ای
یه حسی بهم میگفت نادیده نگیر
و و و...
واسه ی منم عجیب بود که چرا باید نگران دشمنم بشم
منم همینطور..
واسه ی منم این احساسِ گمنام تجربه ی اول بود
هیچ دلیلی هم پشتش نبود
...
___________________
اینم پارت جدیدد
چطور بود؟؟
خواهشاً حمایت کنیدㅠㅠ
نظرتون هم بگید🙆🏻♀️🥀
+هی..ت..تو
-دور شو!
+چی؟؟
-بهت گفتم دور شو(داد)
ویو دایون
دیدم یهو چشماشو بست و نفساش نامنظم شده بود
تفنگم رو گذاشتم کنار و دستشو به آرومی رها کردم
اولش برام خنده دار بود ولی..نگرانش شدم؛حتی نمیدونم چرا باید نگران دشمنم بشم..واقعا احمقانه بود..ولی
یه حسی داشت داد میزد که نادیده نگیر..دقیقا خطاب به من!
-خواهش میکنم ازم دور شو بیشتر از این نمیتونم این احساسِ ناشناخته رو تحمل کنم
خواهش میکنم..دور شو(با چشمای بسته و نفس نفسِ وحشتناک)
+(با ترس ازش فاصله گرفتم و روی زمین نشستم؛
احساسِ ناشناخته؟؟ منظورش چی بود..)
منظورت چیه؟ راجبِ کدوم احساس داری صحبت میکنی؟
-آه..حتی هضم کردنشم سخته چه برسه به توصیف کردنش؛
یه احساسی که تاحالا تجربه نکرده بودم..
وقتی منو به سمت زمین خوابوندی و میتونستم انعکاس خودمو تو چشمات ببینم..
نفسام تنگ شده بود؛ولی بیماری ای ندارم که بگم دلیلش مشخصه
قلبم به سینم جوری ضربه میزد که احساس سنگینی ای کردم انگار الاناس که سینم پاره شه(پوزخند)
ولی ترسی تو وجودم نبود!
نمیدونم این احساسِ ناگهانی دقیقا چه نامی داره و دلیلش برای چه کوفتیه..
ویو دایون
وقتی حرفاش..تک به تکِ کلمه هاش وارد گوشم میشد
انگار شوکِ عظیمی بهم وارد شد..
حرفای پیچیده و درهم گره خورده ای که وارد ذهنم میشد اعصاب خورد کننده بود..
قلبم داشت به سینم فشار میاورد..
سرم رو تو دستام محاصره کردم
تا اینکه..
-هیی هییی دایون خوبیی؟؟
چرا خون دماغ شدی؟؟؟
ویو جونگکوک
حرفام که تموم شد
بلند شدم و به دایون زل زدم
دیدم که به چهره ای بهت زده بهم نگاه میکنه و نفس نفس میزنه
یهو سرشو بین دستاش گرفت و قطراتی به زمین ریخت..خون بود!
به سرعت به سمتش حرکت کردم و شونه هاشو تو دستام فشار میدادم
حتی نمیدونم چرا باید نگران دشمنم بشم..(دژاووو🐤🥀)
+(به خودم اومدم دیدم جونگکوک به سمتم اومده و اسممو فریاد میزد
تعجب کرده بودم..)
-د..د..دایون تو خوبی؟؟
+آ..آر..آره آره من خوبم متاسفانه بعضی اوقات فکرایی که به سرم حجوم میارن با یه حرف شک بهم دست میده.
-آها..اوکی
خب..میخوای نوشیدنی ای چیزی برات بیارم؟؟
+نه نه من خوبم
-نه عو کوفت میشینی اینجا یه دمنوش خوشمزههه برات میارم؛
+ب..باشه (خندیدن)
حاجی پشماممم این سایدشو ندیده بودم.
۵ مین بعد
-بفرماییدد
+مچکرممم مسترر
-قابلی نداشت بانو(نیشخند)
حاجییی باهام گرم گرفت*ذوق
+خب حالا نمیخواد زبون بریزی
یه سوال میتونم بپرسم؟
-اوهوم
+چرا نگرانم شدی؟؟ فراموش کردی من دشمنتم؟؟(خنده) در حدی که برام دمنوش اوردی؟
-اوم..راستش حتی واسه ی خودمم عجیبه
یجورایی بدون اختیار نگرانتم شدم
یه حسی بهم میگفت که باید نگرانت بشم
باید برات دمنوش بیارم تا آروم شی
... آه میدونم الان پیش خودت داری میخندی و میگی چقدر احمقم..
ولی بدون دارم جدی میگم شوخی ای درکار نیست...
فکر کنم خودتم بدونی اهلِ گول زنک بازی نیستم.
+تو وا..واقعا!؟...
آه..حس میکنم منم بهتره رک باشم
جالبه بدونی منم دقیقا همین حسو داشتم
بی اختیار میخواستم حالتو بپرسم
که چرا داری نفس نفس میزنی
چه احساسِ ناشناخته ای
یه حسی بهم میگفت نادیده نگیر
و و و...
واسه ی منم عجیب بود که چرا باید نگران دشمنم بشم
منم همینطور..
واسه ی منم این احساسِ گمنام تجربه ی اول بود
هیچ دلیلی هم پشتش نبود
...
___________________
اینم پارت جدیدد
چطور بود؟؟
خواهشاً حمایت کنیدㅠㅠ
نظرتون هم بگید🙆🏻♀️🥀
۸.۱k
۲۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.