police me♕
police me♕
part⑨
رفتم تو انداختمش رو تخت اونم خواب بود لباسام رو در اوردم لباس خواب پوشیدم یه دست لباس خواب از توی کشو برداشتم چرخیدم سمتش لباساش رو اروم در اوردم لباسا رو تنش کردم یهو از خواب بیدار شد موقعی که من داشتم تنش میکردم
گفت: عوهههه بیبی من لباسام رو در میاره
گفتم: عوفففف باشه بگیر بخواب
چشماش قرمز شده بود
با چشمای خواب الودش به دور و بر نگاه میکرد
گفت: یه داستان تعریف کنم
گفتم: تعریف کن
گفت: یه روز یه دختر خوشگل بود اسمش جسیکا بود جسیکا عاشق یه پسر بود اون پسر پول زیادی نداشت و فقط از دار دنیا یه ماشین و یه خونه داشت... گوش میدی هیونگ
گفتم: بخواب صبح برام تعریفش کن
گفت: گوش کنن بعد دختره یه روز میره بار یه پسر جذاب میبینه بعد دیگه با اونی که از دار دنیا یه ماشین و یه خونه داشت کات میکنه پسره هم خودشو میکشه تموم
گفتم: چه مسخره
گفت: چی
گفتم: هیچی بخواب
و سیاهی مطلق
صبح ساعت ده پاشدم دیدم جونگکوک عین یه ادامس چسبیده به من بزور دستاشو از روی خودم برداشتم
رفتم وسایلامو جمع کردم دیگه باید ساعتای ۳و نیم برسیم پاشدم لباسامو کردم تو ساک جونگکوک هم خواب بود هوا خیلی گرم بود اسپیلتی که تو اتاق بود رو روشنش کردم رفتم جلو بادش خنک شدم رفتم جونگکوک رو بیدار کردم
گفت: ها چیه بذار بخوابم
گفتم: پاشو لباسات رو جمع کن ساعتای سه میرسیم
بلند شد و گفت: من اینجا چی میخوام
گفتم: از وقتی مست کردی چیزی یادت نیست برو وقتی رسیدیم تعریف میکنم
گفت: اها من مست کردم واییی خدا کنه کار بدی نکرده باشم
گفتم: چیه نکنه جلوی بیبی ت کم میاری
گفت: چی
گفتم: تو حالت مستی همش ب من میگی بیبی
همینطوری که به سمتم قدم میذاشت گفت: معلومه تو واسه دوست پسر ایندت بیبی خوبی هستی با دوتا ناخوناش لپمو فشار داد داشت نزدیک میشد که لبامو ببوسه هلش دادم
گفتم: برو دیگه لباساتو جمع کن
گفت: باشه
رفت بیرون در رو محکم بست فکر کنم عصبی شد رفتم تمام وسایلام رو جمع کردم و گذاستم تو ساکم رفتم جلو اینه لبام رو درحد مرگ سرخ کردم ولی جوری به نظر میومد انگاری لبای خودمه
ساعت ۴و نیم بود که اعلام کردن ۱۰ دقیقه دیگه میرسیم رفتم بیرون جونگکوک با ساکش وایساده بود و رفتم کنارش
گفت: اماده ای
گفتم: اره
گفت: بیا تو یه خونه باهم بمونیم توی این سفر
گفتم: مطمئنی
گفت: اوهوم
قبول کردم شاید اینجوری بیشتر بهش نزدیک بشم و بتونم گیرش بیارم
کشتی وایساد از روی پل که رو اب بود رد شدیم واییی هاوایی خیلی قشنگه بهتر از اون چیزی که تصورش رو میکردم و یه مردی با میکروفون میگفت به سرزمین هاوایی خوش امدید
جونگکوک بعد یه ساعت یه تاکسی گرفت
رفتیم تو یه هتل خیلی لوکس و باحال اصن ادم عشق میکرد اینجا زندگی کنه
یه اتاق بهمون دادن با کلیدش
رفتیم تو اتاق......
part⑨
رفتم تو انداختمش رو تخت اونم خواب بود لباسام رو در اوردم لباس خواب پوشیدم یه دست لباس خواب از توی کشو برداشتم چرخیدم سمتش لباساش رو اروم در اوردم لباسا رو تنش کردم یهو از خواب بیدار شد موقعی که من داشتم تنش میکردم
گفت: عوهههه بیبی من لباسام رو در میاره
گفتم: عوفففف باشه بگیر بخواب
چشماش قرمز شده بود
با چشمای خواب الودش به دور و بر نگاه میکرد
گفت: یه داستان تعریف کنم
گفتم: تعریف کن
گفت: یه روز یه دختر خوشگل بود اسمش جسیکا بود جسیکا عاشق یه پسر بود اون پسر پول زیادی نداشت و فقط از دار دنیا یه ماشین و یه خونه داشت... گوش میدی هیونگ
گفتم: بخواب صبح برام تعریفش کن
گفت: گوش کنن بعد دختره یه روز میره بار یه پسر جذاب میبینه بعد دیگه با اونی که از دار دنیا یه ماشین و یه خونه داشت کات میکنه پسره هم خودشو میکشه تموم
گفتم: چه مسخره
گفت: چی
گفتم: هیچی بخواب
و سیاهی مطلق
صبح ساعت ده پاشدم دیدم جونگکوک عین یه ادامس چسبیده به من بزور دستاشو از روی خودم برداشتم
رفتم وسایلامو جمع کردم دیگه باید ساعتای ۳و نیم برسیم پاشدم لباسامو کردم تو ساک جونگکوک هم خواب بود هوا خیلی گرم بود اسپیلتی که تو اتاق بود رو روشنش کردم رفتم جلو بادش خنک شدم رفتم جونگکوک رو بیدار کردم
گفت: ها چیه بذار بخوابم
گفتم: پاشو لباسات رو جمع کن ساعتای سه میرسیم
بلند شد و گفت: من اینجا چی میخوام
گفتم: از وقتی مست کردی چیزی یادت نیست برو وقتی رسیدیم تعریف میکنم
گفت: اها من مست کردم واییی خدا کنه کار بدی نکرده باشم
گفتم: چیه نکنه جلوی بیبی ت کم میاری
گفت: چی
گفتم: تو حالت مستی همش ب من میگی بیبی
همینطوری که به سمتم قدم میذاشت گفت: معلومه تو واسه دوست پسر ایندت بیبی خوبی هستی با دوتا ناخوناش لپمو فشار داد داشت نزدیک میشد که لبامو ببوسه هلش دادم
گفتم: برو دیگه لباساتو جمع کن
گفت: باشه
رفت بیرون در رو محکم بست فکر کنم عصبی شد رفتم تمام وسایلام رو جمع کردم و گذاستم تو ساکم رفتم جلو اینه لبام رو درحد مرگ سرخ کردم ولی جوری به نظر میومد انگاری لبای خودمه
ساعت ۴و نیم بود که اعلام کردن ۱۰ دقیقه دیگه میرسیم رفتم بیرون جونگکوک با ساکش وایساده بود و رفتم کنارش
گفت: اماده ای
گفتم: اره
گفت: بیا تو یه خونه باهم بمونیم توی این سفر
گفتم: مطمئنی
گفت: اوهوم
قبول کردم شاید اینجوری بیشتر بهش نزدیک بشم و بتونم گیرش بیارم
کشتی وایساد از روی پل که رو اب بود رد شدیم واییی هاوایی خیلی قشنگه بهتر از اون چیزی که تصورش رو میکردم و یه مردی با میکروفون میگفت به سرزمین هاوایی خوش امدید
جونگکوک بعد یه ساعت یه تاکسی گرفت
رفتیم تو یه هتل خیلی لوکس و باحال اصن ادم عشق میکرد اینجا زندگی کنه
یه اتاق بهمون دادن با کلیدش
رفتیم تو اتاق......
۶.۰k
۱۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.