[موهای صورتیت]پارت۲۰
[موهای صورتیت]پارت۲۰
.
.
.
زنگ ایفون زده شد و دنیل رفت درو باز کنه منم بیخیال رفتم تو یکی از اتاقا که صدای لوکاس بلند شد
لوکاس:هوی دامیان تو اتاق من نری ها اتاقت سمت چپ در دومی
رفتم تو اتاق خودمو درو بستم بعد از یه ساعت نت گردی خابیدم
.
.
.
انیا
.
.
منو بکی رفتیم ویلا و دنیل درو باز کرد
دنیل :سلام خانوما
منو بکی :سلام
من:بقیه ی بچه ها نیومدن؟
دنیل:نه فقط منو لوکاس و دامیان اومدیم
بعد از دو ساعت دیگه کم کم همه بچه ها اومدن از جمله جولیا و مکس ساعت چهار و نیم عصر بود
دنیل:بچه ها بیاین بازی
لوکاس :مگه بچه ای؟
دنیل با یه لبخند شیطنت امیز و قیافه خبیث به لوکاس نگا کرد
لوکاس :اها گرفتم، بچه ها بیاین بازی
جولیا:بچه ها دامیان کجاست؟اصلا اومده؟
لوکاس:وای اره اونو داشت یادم میرفت یکی بره ببدارش کنه بیاد بازی
جولیا :من میرم
بکی: انیا میره
با چشمای گرد به بکی نگا کردم
دنیل:پاشو انیا برو با پس گردنی بیدارش کن که با صدا زدن بیدار نمیشه
دنیل هم اتاقشو گفتو رفتم بیدارش کنم رفتم پشت درو اگه بازش کنم شاید بیدار باشه اگه همینجوری برم تو شاید بدون لباس خابیده
بعد از چند دقیقه تصمیم گرفتم چشمامو ببندم و برم تو
دستامو گزاشتم رو چشمامو رفتم داخل و اروم از بین انگشتام اتاقو نگا کردم اتاق خوبی بود که نگاهم به دامیان افتاد
که رو تخت بود که خوشبختانه با لباس خابیده بود رفتم نزدیک شو گفتم
من:دامیان ...
رفتم رو تخت نشستمو رو سرش خم شدم که موهام افتاد روصورتش
من:دامیان....بیدار شو
همون لحظه چشماشو باز کرد
دامیان:اینجا چیکار میکنی؟
از رو تخت اومدم پایین
من:دنیل گفت بیام بیدارت کنم بیای پایین
و سریع از اتاق زدم ببرون
هوفف رفتم پایین
بکی:بیدارش کردی؟
من:اره
دنیل:پس کجاست؟
که همون موقع دامیان اومدن پایین
.
.
.
زنگ ایفون زده شد و دنیل رفت درو باز کنه منم بیخیال رفتم تو یکی از اتاقا که صدای لوکاس بلند شد
لوکاس:هوی دامیان تو اتاق من نری ها اتاقت سمت چپ در دومی
رفتم تو اتاق خودمو درو بستم بعد از یه ساعت نت گردی خابیدم
.
.
.
انیا
.
.
منو بکی رفتیم ویلا و دنیل درو باز کرد
دنیل :سلام خانوما
منو بکی :سلام
من:بقیه ی بچه ها نیومدن؟
دنیل:نه فقط منو لوکاس و دامیان اومدیم
بعد از دو ساعت دیگه کم کم همه بچه ها اومدن از جمله جولیا و مکس ساعت چهار و نیم عصر بود
دنیل:بچه ها بیاین بازی
لوکاس :مگه بچه ای؟
دنیل با یه لبخند شیطنت امیز و قیافه خبیث به لوکاس نگا کرد
لوکاس :اها گرفتم، بچه ها بیاین بازی
جولیا:بچه ها دامیان کجاست؟اصلا اومده؟
لوکاس:وای اره اونو داشت یادم میرفت یکی بره ببدارش کنه بیاد بازی
جولیا :من میرم
بکی: انیا میره
با چشمای گرد به بکی نگا کردم
دنیل:پاشو انیا برو با پس گردنی بیدارش کن که با صدا زدن بیدار نمیشه
دنیل هم اتاقشو گفتو رفتم بیدارش کنم رفتم پشت درو اگه بازش کنم شاید بیدار باشه اگه همینجوری برم تو شاید بدون لباس خابیده
بعد از چند دقیقه تصمیم گرفتم چشمامو ببندم و برم تو
دستامو گزاشتم رو چشمامو رفتم داخل و اروم از بین انگشتام اتاقو نگا کردم اتاق خوبی بود که نگاهم به دامیان افتاد
که رو تخت بود که خوشبختانه با لباس خابیده بود رفتم نزدیک شو گفتم
من:دامیان ...
رفتم رو تخت نشستمو رو سرش خم شدم که موهام افتاد روصورتش
من:دامیان....بیدار شو
همون لحظه چشماشو باز کرد
دامیان:اینجا چیکار میکنی؟
از رو تخت اومدم پایین
من:دنیل گفت بیام بیدارت کنم بیای پایین
و سریع از اتاق زدم ببرون
هوفف رفتم پایین
بکی:بیدارش کردی؟
من:اره
دنیل:پس کجاست؟
که همون موقع دامیان اومدن پایین
۶.۶k
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.