گس لایتر/پارت ۳۱۱
با دیدنش نگاهی به دستای خالیش انداخت...
یون ها: خرید نکردی؟
بایول: نه...
کوتاه جواب داد و سمت پله ها رفت...
مونده بود که چرا بایول ناراحت بنظر میومد... به آشپزخونه رفت... نابی اونجا بود و به خدمتکارا منوی شام رو میگفت...
یون ها: اوما... میشه بیاین؟
نابی: کارمو انجام بده اول
یون ها: مهمه
نابی: چی شده؟
یون ها: بایول اومده... ولی خرید نکرده و حالشم خوب بنظر نمیرسید....
نگرانش شد که مبادا اتفاقی افتاده باشه... بی درنگ چاقوی آشپزخونه ی توی دستشو روی میز گذاشت و رو به جی وون گفت:
شما بقیشو انجام بدین تا برمیگردم...
خودش و یون ها به اتاقش رفتن...
.
.
با ورود به اتاقش کنار تخت سول دیدنش...
به آرومی بهش نزدیک شدن...
-بایول؟ میشه حرف بزنیم؟
-البته... همینجا میتونین بگین
-تو با جیمین رفته بودی خرید لباس عروسی ؟
-بله
-پس چرا چیزی نگرفتی؟ احساس میکنم کمی دمقی...
نگاهی گذرا به یون ها کرد که ایستاده بود...
و بعد رو به نابی جواب داد...
-چون... مراسمی در کار نیست!
شوکه بهش چشم دوختن و برای چند ثانیه کلمه ای رد و بدل نشد...
یون ها: چرا در کار نیست؟ مشکلی پیش اومده؟
-تقصیر منه... نتونستم فراموشش کنم...
هر دو فهمیده بودن منظورش کیه... چون از اولش هم این لحظه رو پیش بینی میکردن...
-وقتی من هنوز دوسش دارم... جیمین هم مسلما نمیتونه اینو تحمل کنه... پس... همه چیو تموم کردیم!....
نفس عمیقی کشید و به سمت در چند قدمی برداشت...
کوتاه مکث کرد...
-درستش همین بود دخترم... میترسیدم از اینکه وقتی کس دیگه رو دوس داری وارد زندگی کس دیگه بشی...
*******************************************
بعد از بایول خونه نرفت... روی بام شهر منتظر بود تا جئون برسه... باهاش قرار گذاشته بود... وقتی بنزش کنار ماشین خودش توقف کرد پیاده شد...
هوا سرد بود و باد میوزید...
سوز سردی داشت...
جئون پیاده شد و همونجا به در ماشینش پشت زد... دستاشو توی هم گره کرد و با اخم ظریفی به جیمین نگاه کرد...
جونگکوک: کار مهمت چی بود؟
جلو اومد و سینه به سینش ایستاد...
دستاشو توی جیبش فرو برد و نفس عمیقی کشید که بیشتر به آهی طولانی شباهت داشت...
جیمین: همه چی تموم شد... دیگه چیزی بین منو بایول نیست!...
با شنیدن چیزی که انتظارشو نداشت شوک شد... و منتظر توضیح بیشتر موند...
جیمین: هنوز دلش پیش توئه... ولی ازت رنجیده
جونگکوک: ردت کرد؟
به کنایه پرسید... و جیمین پوزخند کوچیکی زد...
جیمین: نه... اگر میخواستم... میتونستم باهاش ازدواج کنم... ولی درستش این بود که کنار بکشم تا بایول عزیزم مجبور نباشه این زندگی رو فقط تحمل کنه...
از شنیدن کلمه ی عزیزم عصبی شد ولی به روی خودش نیاورد...
جونگکوک: چیه؟ نکنه انتظار داری ازت تشکر کنم بابت این کارت؟... تو از اولشم نباید وارد زندگیش میشدی!
جیمین: نه... اومدم باهات اتمام حجت کنم... باید بدونی که همیشه حواسم به بایول هست... دورادور مراقبشم.... وای به اون روزی که دوباره ناراحتش کنی!... قول میدم تمام ثروت و قدرتمو بزارم تا نابودت کنم
جونگکوک: به زحمت نیفت... حتی در جایگاهی نیستی که تهدیدم کنی... ولی با این وجود... باید بگم انقدر دوسش دارم که حاضرم همه ی عمرمو بهش بدم... جز عشق چیزی نخواهد دید
جیمین: خوبه... خیلی خوبه
یون ها: خرید نکردی؟
بایول: نه...
کوتاه جواب داد و سمت پله ها رفت...
مونده بود که چرا بایول ناراحت بنظر میومد... به آشپزخونه رفت... نابی اونجا بود و به خدمتکارا منوی شام رو میگفت...
یون ها: اوما... میشه بیاین؟
نابی: کارمو انجام بده اول
یون ها: مهمه
نابی: چی شده؟
یون ها: بایول اومده... ولی خرید نکرده و حالشم خوب بنظر نمیرسید....
نگرانش شد که مبادا اتفاقی افتاده باشه... بی درنگ چاقوی آشپزخونه ی توی دستشو روی میز گذاشت و رو به جی وون گفت:
شما بقیشو انجام بدین تا برمیگردم...
خودش و یون ها به اتاقش رفتن...
.
.
با ورود به اتاقش کنار تخت سول دیدنش...
به آرومی بهش نزدیک شدن...
-بایول؟ میشه حرف بزنیم؟
-البته... همینجا میتونین بگین
-تو با جیمین رفته بودی خرید لباس عروسی ؟
-بله
-پس چرا چیزی نگرفتی؟ احساس میکنم کمی دمقی...
نگاهی گذرا به یون ها کرد که ایستاده بود...
و بعد رو به نابی جواب داد...
-چون... مراسمی در کار نیست!
شوکه بهش چشم دوختن و برای چند ثانیه کلمه ای رد و بدل نشد...
یون ها: چرا در کار نیست؟ مشکلی پیش اومده؟
-تقصیر منه... نتونستم فراموشش کنم...
هر دو فهمیده بودن منظورش کیه... چون از اولش هم این لحظه رو پیش بینی میکردن...
-وقتی من هنوز دوسش دارم... جیمین هم مسلما نمیتونه اینو تحمل کنه... پس... همه چیو تموم کردیم!....
نفس عمیقی کشید و به سمت در چند قدمی برداشت...
کوتاه مکث کرد...
-درستش همین بود دخترم... میترسیدم از اینکه وقتی کس دیگه رو دوس داری وارد زندگی کس دیگه بشی...
*******************************************
بعد از بایول خونه نرفت... روی بام شهر منتظر بود تا جئون برسه... باهاش قرار گذاشته بود... وقتی بنزش کنار ماشین خودش توقف کرد پیاده شد...
هوا سرد بود و باد میوزید...
سوز سردی داشت...
جئون پیاده شد و همونجا به در ماشینش پشت زد... دستاشو توی هم گره کرد و با اخم ظریفی به جیمین نگاه کرد...
جونگکوک: کار مهمت چی بود؟
جلو اومد و سینه به سینش ایستاد...
دستاشو توی جیبش فرو برد و نفس عمیقی کشید که بیشتر به آهی طولانی شباهت داشت...
جیمین: همه چی تموم شد... دیگه چیزی بین منو بایول نیست!...
با شنیدن چیزی که انتظارشو نداشت شوک شد... و منتظر توضیح بیشتر موند...
جیمین: هنوز دلش پیش توئه... ولی ازت رنجیده
جونگکوک: ردت کرد؟
به کنایه پرسید... و جیمین پوزخند کوچیکی زد...
جیمین: نه... اگر میخواستم... میتونستم باهاش ازدواج کنم... ولی درستش این بود که کنار بکشم تا بایول عزیزم مجبور نباشه این زندگی رو فقط تحمل کنه...
از شنیدن کلمه ی عزیزم عصبی شد ولی به روی خودش نیاورد...
جونگکوک: چیه؟ نکنه انتظار داری ازت تشکر کنم بابت این کارت؟... تو از اولشم نباید وارد زندگیش میشدی!
جیمین: نه... اومدم باهات اتمام حجت کنم... باید بدونی که همیشه حواسم به بایول هست... دورادور مراقبشم.... وای به اون روزی که دوباره ناراحتش کنی!... قول میدم تمام ثروت و قدرتمو بزارم تا نابودت کنم
جونگکوک: به زحمت نیفت... حتی در جایگاهی نیستی که تهدیدم کنی... ولی با این وجود... باید بگم انقدر دوسش دارم که حاضرم همه ی عمرمو بهش بدم... جز عشق چیزی نخواهد دید
جیمین: خوبه... خیلی خوبه
۲۵.۹k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.