سناریودرخواستی
#سناریودرخواستی
ادامه ی پست قبلی
تهیونگ:
چشمهای اشکیت دیدتو تار کرده بودن...
با تهیونگ دعوات شده بود...اونم سر چیزی که اصلا ارزش دعوا نداشت.
گوشه ی اتاقت نشسته بودی و زانو هاتو بغل کرده بودی
اون بیشتر وقتشو تو کمپانی میگذروند و هیچ توجهی بهت نمیکرد. قلبت نمیتونست این حجم از سرد بودن تهیونگو تحمل کنه...
حتی یه بار بهش شک کردی که شاید خیانت میکنه ولی اشتباه حدس زده بودی...اون فقط زیادی درگیر کار بود
جوری که حتی تو رو هم فراموش کرده بود.
سر این باهم بحث کردید.
اشکاتو پاک کردی،به طرف کمد رفتی تا لباساتو جمع کنی
مشغول برداشتن لباس ها از روی رگال بودی که دستی دور کمرت حلقه شد
سرشو روی شونت گذاشت و نفس عمیقی کشید
ته ته: معذرت میخوام...دیگه کنارت میمونم...قول میدم شب و روز منو کنار خودت حس کنی...میشه نری؟ لطفا!
صداش بغض الود شده بود...
مظلومانه کلماتشو به زبون میاورد و این نقطه ضعف تو بود
به طرفش برگشتی و بغلش کردی.
بازوهاشو روی بدنت گذاشت و محکم تو رو به خودش میفشرد
ات: نمیرم...اما قول بده دیگه باهام سرد نباشی
ته ته: قول میدم...اصلا مثل پوست تنت بهت میچسبم و تا تو نگی رهات نمیکنم
لبخندی به کیوت بودنش زدی و گونشو بوسیدی
~~~~~~
جونگکوک:
سکوت سنگینی بینتون بعد اون دعوای طولانی شکل گرفته بود
تنها صدای برخورد سنگ ریزه ها با بدنه ماشین شنیده میشد
با خودت کلنجار میرفتی که کار اشتباهی نکردی و جونگکوک زیادی شلوغش کرده
به مهمونی ای دوستانه رفته بودید...باهم جرعت حقیقت بازی کردید و تو مجبور شدی گونه ی یه پسر رو ببوسی
جونگکوک خیلی از این موضوع عصبی و حرصی شده بود
فشار دستاش روی فرمون باعث شده بود سر انگشتاش سفید بشه
میخواستی سکوت بینتونو بشکنی پس...
ات: جونگکوک؟
کوکی: هوم؟
ات: من از عمد کاری انجام ندادم...
کوکی: دوباره شروع نکن...به اندازه ی کافی اعصابم خورد هست...سر تو خالیش میکنم
ات: خیلی خب...پس ماشینو نگه دار
کوکی: شوخیت گرفته؟ ما تو بزرگراهیم...نمیشه توقف کنم
ات: باشه پس...
در ماشینو باز کردی
دستتو گرفت و به طرف خودش کشیدت
کوکی: معلوم هست داری چیکار میکنی روانی؟
ات: میخوام برم...ولم کن
وقتی جاده خاکی دید سریع فرمونو دور داد و توقف کرد
کوکی: کجا میخوای بری؟ تو هیچ پناهگاه امنی جز من نداری...
ات: که اینطور...خواهیم دید
دستتو ازاد کردی و از ماشین پیاده شدی
خوب میدونستی که بدون اون نمیتونی دووم بیاری اما علاقه ای به زیر پا گذاشتن غرورت هم نداشتی
تند تند راه میرفتی...
یهو با شخصی برخورد کردی...با لمس کردن عضله های سفتش تشخیص این که اون کیه برات سخت نبود
کوکی: تو هیچ جا نمیری...چرا نمیفهمی؟ من فقط زیادی روت حساسم...ات...من دوست دارم...خیلی زیاد...لطفا درکم کن
نفس عمیقی کشیدی اون حق داشت
ات: باشه...
ادامه ی پست قبلی
تهیونگ:
چشمهای اشکیت دیدتو تار کرده بودن...
با تهیونگ دعوات شده بود...اونم سر چیزی که اصلا ارزش دعوا نداشت.
گوشه ی اتاقت نشسته بودی و زانو هاتو بغل کرده بودی
اون بیشتر وقتشو تو کمپانی میگذروند و هیچ توجهی بهت نمیکرد. قلبت نمیتونست این حجم از سرد بودن تهیونگو تحمل کنه...
حتی یه بار بهش شک کردی که شاید خیانت میکنه ولی اشتباه حدس زده بودی...اون فقط زیادی درگیر کار بود
جوری که حتی تو رو هم فراموش کرده بود.
سر این باهم بحث کردید.
اشکاتو پاک کردی،به طرف کمد رفتی تا لباساتو جمع کنی
مشغول برداشتن لباس ها از روی رگال بودی که دستی دور کمرت حلقه شد
سرشو روی شونت گذاشت و نفس عمیقی کشید
ته ته: معذرت میخوام...دیگه کنارت میمونم...قول میدم شب و روز منو کنار خودت حس کنی...میشه نری؟ لطفا!
صداش بغض الود شده بود...
مظلومانه کلماتشو به زبون میاورد و این نقطه ضعف تو بود
به طرفش برگشتی و بغلش کردی.
بازوهاشو روی بدنت گذاشت و محکم تو رو به خودش میفشرد
ات: نمیرم...اما قول بده دیگه باهام سرد نباشی
ته ته: قول میدم...اصلا مثل پوست تنت بهت میچسبم و تا تو نگی رهات نمیکنم
لبخندی به کیوت بودنش زدی و گونشو بوسیدی
~~~~~~
جونگکوک:
سکوت سنگینی بینتون بعد اون دعوای طولانی شکل گرفته بود
تنها صدای برخورد سنگ ریزه ها با بدنه ماشین شنیده میشد
با خودت کلنجار میرفتی که کار اشتباهی نکردی و جونگکوک زیادی شلوغش کرده
به مهمونی ای دوستانه رفته بودید...باهم جرعت حقیقت بازی کردید و تو مجبور شدی گونه ی یه پسر رو ببوسی
جونگکوک خیلی از این موضوع عصبی و حرصی شده بود
فشار دستاش روی فرمون باعث شده بود سر انگشتاش سفید بشه
میخواستی سکوت بینتونو بشکنی پس...
ات: جونگکوک؟
کوکی: هوم؟
ات: من از عمد کاری انجام ندادم...
کوکی: دوباره شروع نکن...به اندازه ی کافی اعصابم خورد هست...سر تو خالیش میکنم
ات: خیلی خب...پس ماشینو نگه دار
کوکی: شوخیت گرفته؟ ما تو بزرگراهیم...نمیشه توقف کنم
ات: باشه پس...
در ماشینو باز کردی
دستتو گرفت و به طرف خودش کشیدت
کوکی: معلوم هست داری چیکار میکنی روانی؟
ات: میخوام برم...ولم کن
وقتی جاده خاکی دید سریع فرمونو دور داد و توقف کرد
کوکی: کجا میخوای بری؟ تو هیچ پناهگاه امنی جز من نداری...
ات: که اینطور...خواهیم دید
دستتو ازاد کردی و از ماشین پیاده شدی
خوب میدونستی که بدون اون نمیتونی دووم بیاری اما علاقه ای به زیر پا گذاشتن غرورت هم نداشتی
تند تند راه میرفتی...
یهو با شخصی برخورد کردی...با لمس کردن عضله های سفتش تشخیص این که اون کیه برات سخت نبود
کوکی: تو هیچ جا نمیری...چرا نمیفهمی؟ من فقط زیادی روت حساسم...ات...من دوست دارم...خیلی زیاد...لطفا درکم کن
نفس عمیقی کشیدی اون حق داشت
ات: باشه...
۱۱.۰k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.