میخواستم همشو تو یه پارت بذارم دیگ جا نشد🥲 *سوکوکو* part:2
که یهو اومدن با کیک و کلی کادو تولدمو بهم تبریک گفتن من میخواستم ساعت ۱۰ برگردم ولی با اومدن اونا و اصراراشون رفتیم پایگاه و جشن گرفتیم و تا نصف شب داشتیم حال میکردیم وسط جشن که بودم چیزی ذهنمو درگیر کرد:
(دازای کجاست؟حالش خوبه؟
اینکه من داشتم بدون اون حال میکردم و خوشمیگذروندم یکم ناراحتم میکرد به هر حال من وقتی بچه بودم و هیچکس به خاطر موهبتم باهام دوست نمیشد تنها بودم ولی اولین کسی که اومد پیشم دازای بود
ولی بعد اینکه من رفتم و عضو گوسفند شدم دیگه دازای رو ندیدم تا وقتی که اون دوباره اومد دنبالم و ازم خواست بیام توی مافیا
اوم....دلم براش تنگ شده)
ساعت نزدیک ۳:۳۰ بود فکر کنم باید برمیگشتم از همه بابت جشن و بقیه ی چیزا تشکر کردم
رفتم سمت خونه
کلید انداختم انتظار داشتم الان دازای بیاد جلوی در و شروع کنه به گیر دادن یا اوسکل کردن من ولی درو که باز کردم خاموشی مطلق بود
چویا:دا...دازای؟
اینکه در اتاقش بسته بود نشون میداد اومده خونه و خوابیده وقتی چراغ رو روشن کردم با چیزی که رو به روم بود شوکه شدم
اون برام یه میز کامل از هرچی که دوست داشتم آماده کرده بود حتی.....حتی برام یه پیشی مشکی با چشمای آبی هم خریده بود
چجوری یادش مونده بود من وقتی ۸ سالم بود وقتی باهم داشتیم از دست پلیسا فرار میکردیم* توی دویدنمون بهش گفتم من پیشی های سیاه با چشمای آبی رو دوست دارم
(*چون روی دیوار با اسپری چیزی نوشته بودن
(sokoko
گربه رو از توی باکسش در آوردم و بغلش کردم
نگاهی به بقیه ی میز کردم شمع تا آخرش آب شده بود این یعنی دازای کل شب رو منتظر من بود از تویه پاکتی که کنار میز بود ۵ تا از گرون ترین مشروبا و مورد علاقه ی من بودن رو در آوردم
اشکی توی چشمام جمع شد
کیک رو نگاه کردم
روش نوشته بود:
تولد ۱۸ سالگیت مبارک چویا خیلی زود بزرگ شدیی
با بغضم لبخندی زدم و نگاهی به در اتاقش کردم
چویا:دازای چجوریی همه ی اینا رو خریدی(با بغض)
به سمت اتاقش حرکت کردم یادم از یک هفته ی پیش اومد که بهش گفتم بیا بریم لباس بخریم گفت نه من دارم پولمو برای یه نفر پس انداز میکنم تولدش نزدیکه اون خیلی برام با ارزشه نمیتونم بخاطر لباس از اون چیزایی که براش تدارک دیدم بگذرم
و من بهش گفتم...:اوه نکنه دوست دختر پیدا کردی؟ ولش کن بابا پایه نیستیا بیا بریم خودم برات میخرم
اون داشت منو میگفت دستگیره ی درو کشیدم پایین قفل بود و لی از لای در یه نامه پیدا کردم برای من بود باز کردم و خوندمش
(بعد خوندن نامه)
اشک تو چشمام جاری شده بود
ولی اینکه گفت دوسم داره عجیب بود
باید تا فردا صبر میکردم و قبل ماموریتش باهاش حرف میزدم
وسایل خونه رو جمع کردم و با گربه رفتم توی اتاقم انقدری گریه کردم که خوابم برد
صبح با صدای اون گربه بیدار شدم
___
(دازای کجاست؟حالش خوبه؟
اینکه من داشتم بدون اون حال میکردم و خوشمیگذروندم یکم ناراحتم میکرد به هر حال من وقتی بچه بودم و هیچکس به خاطر موهبتم باهام دوست نمیشد تنها بودم ولی اولین کسی که اومد پیشم دازای بود
ولی بعد اینکه من رفتم و عضو گوسفند شدم دیگه دازای رو ندیدم تا وقتی که اون دوباره اومد دنبالم و ازم خواست بیام توی مافیا
اوم....دلم براش تنگ شده)
ساعت نزدیک ۳:۳۰ بود فکر کنم باید برمیگشتم از همه بابت جشن و بقیه ی چیزا تشکر کردم
رفتم سمت خونه
کلید انداختم انتظار داشتم الان دازای بیاد جلوی در و شروع کنه به گیر دادن یا اوسکل کردن من ولی درو که باز کردم خاموشی مطلق بود
چویا:دا...دازای؟
اینکه در اتاقش بسته بود نشون میداد اومده خونه و خوابیده وقتی چراغ رو روشن کردم با چیزی که رو به روم بود شوکه شدم
اون برام یه میز کامل از هرچی که دوست داشتم آماده کرده بود حتی.....حتی برام یه پیشی مشکی با چشمای آبی هم خریده بود
چجوری یادش مونده بود من وقتی ۸ سالم بود وقتی باهم داشتیم از دست پلیسا فرار میکردیم* توی دویدنمون بهش گفتم من پیشی های سیاه با چشمای آبی رو دوست دارم
(*چون روی دیوار با اسپری چیزی نوشته بودن
(sokoko
گربه رو از توی باکسش در آوردم و بغلش کردم
نگاهی به بقیه ی میز کردم شمع تا آخرش آب شده بود این یعنی دازای کل شب رو منتظر من بود از تویه پاکتی که کنار میز بود ۵ تا از گرون ترین مشروبا و مورد علاقه ی من بودن رو در آوردم
اشکی توی چشمام جمع شد
کیک رو نگاه کردم
روش نوشته بود:
تولد ۱۸ سالگیت مبارک چویا خیلی زود بزرگ شدیی
با بغضم لبخندی زدم و نگاهی به در اتاقش کردم
چویا:دازای چجوریی همه ی اینا رو خریدی(با بغض)
به سمت اتاقش حرکت کردم یادم از یک هفته ی پیش اومد که بهش گفتم بیا بریم لباس بخریم گفت نه من دارم پولمو برای یه نفر پس انداز میکنم تولدش نزدیکه اون خیلی برام با ارزشه نمیتونم بخاطر لباس از اون چیزایی که براش تدارک دیدم بگذرم
و من بهش گفتم...:اوه نکنه دوست دختر پیدا کردی؟ ولش کن بابا پایه نیستیا بیا بریم خودم برات میخرم
اون داشت منو میگفت دستگیره ی درو کشیدم پایین قفل بود و لی از لای در یه نامه پیدا کردم برای من بود باز کردم و خوندمش
(بعد خوندن نامه)
اشک تو چشمام جاری شده بود
ولی اینکه گفت دوسم داره عجیب بود
باید تا فردا صبر میکردم و قبل ماموریتش باهاش حرف میزدم
وسایل خونه رو جمع کردم و با گربه رفتم توی اتاقم انقدری گریه کردم که خوابم برد
صبح با صدای اون گربه بیدار شدم
___
۴.۷k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.