فیک: عـ شـ ق نـ ا تـ مـ ام/ UNFINISHED love
فیک: عـشـق نـا تـمـام/ UNFINISHED love
پـارت [15]
_پرنسس؟
+کوکیی
_دلت برام تنگ شده بود نه؟
+اوهوم
_واقعا عجیبه
+چی عجیبه؟
_اینکه اونقد دلت برام تنگ شه که در طول یه هفته ۶۸ بار بم زنگ بزنی؟
+اینکه کمه
_ولی تو یبارم زنگ نمیزدی
_خب بگو ببینم قضیه چیه
+جان؟
_چت شده
+هیچیم
_به خدا که یچیزیت شده
+عاااممم
_؟
+؟
_؟
+اصن من گوه خوردم یه کوچولو نگرانت شوم
_بله فقط یه کوچولو
_وایسا
+خب بزار بشینم
_نکنه به خاطر اون اتفاقه؟
+ک..کدوم؟
_خب ۵ صبح...
+عااا نههه
_خب باشه حالا بیا بغلم
+جان؟
_چیه خب منم دلم برات تنگ شده بود
+آممم باشه
_*سوجین رو میزاره رو پاهاش و محکم بغلش میکنه*
.
.
.
سوجون:خببب تموم شد بلاخره وای فک کن یه هفته اصن استراحت نکنی بعد الانم کلی ظرف بشوری...هعععییی هرچی
سوجون:پیش به سوی اتاق سوجین
سوجون:*بدون در زدن وارد اتاق سوجین میشه*
سوجون:یا هفت جد جورابای بنگتن
_خببب....چیزه...فقط دلم براش تنگ شده بود
سوجون:خاااکک
+به خدا که بدجوری منحرفی
سوجون:خببببب من میرم شما تنها باشین
+جان؟
_ولش کن یچی میگه دیگه
سوجون:*رف*
+عه داره بارون میباره
_اوم
+بارونو دوست دارم
_منم همینطور
+ولی رعد و برقش بعضی وقتا ترسناک میشه
_بنظرم رعد و برقش هم جذابه
+آره ولی ساعت ۳ شب رعد و برق بزنه میترسم
_اوم فک کنم امشب اگه تنهایی بخوابی بترسی میخوای بیای پیش من بخوابی؟
+پیش تو؟
_آره
+ب...باشه..
_پس پاشو بریم
.
.
.
_سوجین من که نمیخوام کاری باهات بکنم چرا این بالش رو گذاشتی وسطمون-_-
+خ....خببب همینطوری
_*بالشو پرت میکنه اونور*
+...
_ خب حالا بگیر بخواب
+باشه
.
.
.
*ساعت ۲ شب*
رعد و برق محکمی زد و سوجین ناخودآگاه رفت بغل کوک و تا صبح همونطوری بغلش کرد
.
.
.
سوجین*
الان که بیدار شدم و خودمو تو بغل کوک دیدم حس قشنگی بهم الهام شد عطر بدنش آدمو دیوونه میگرد قیافه جذابش آدم و محو خودش میکرد موهاش که ریخته بود رو پیشونیش کیوت تر نشونش میداد...حس میکنم این عشق یه طرفه اس...
_به چی زل زدی؟*چشاش بسته بود*
+چی؟
_جذابم مگه نه؟*به چشای سوجین زل زد*
+آ..آره
_خودمم میدونم
.
.
.
سوجون:اینا چرا بیدار نمیشن اصن چرا سوجین تو اتاقش نیس
سوجون:کوک؟؟*در رو باز کرد*
سوجون:دارین چه گوهی میخورین
سوجون:گمشین ببینم عههه
+دو دیقه نمیشد مزاحم نشی
سوجون:هییین اصن هر کاری میخواین بکنین
_مگه اون مزاحم شد؟
+خببب دلم میخواست بیشتر بغلم کنی
_ بیا بریم صبحونه بخوریم
+باشه
.
.
.
+بابا
پ.س:جانم؟
+میخوام دیگه دانشگاه نرم
پ.س:چرا
+چون اصن به دردم نمیخوره و بیشتر وقتمو میگیره به جای اون میتونم برم باشگاه یا با ناهی برم بیرون و به کارام راحت تر میرسم
پ.س:مطمئنی دیگه؟
+آره
پ.س:باشه پس فردا کاراشو انجام میدم
_چرا این تصمیمو گرفتی
+گفتم که فقط وقتمو میگیره
سوجون:اما تو نمره های قشنگی داری
+دلیلی نمیشه بخوام بمونم
میدونم میدونم ایندفعه واقعا چرت شد
چون اد فلوریآ نبود کمک کنه 🥲🤌🏿
خب شرط برای پارت بعدی
۲۰ تا لایک و هرکی که لایک کرد فقط
دوتا کامنت بزاره ☻️👈🏿👉🏿
پـارت [15]
_پرنسس؟
+کوکیی
_دلت برام تنگ شده بود نه؟
+اوهوم
_واقعا عجیبه
+چی عجیبه؟
_اینکه اونقد دلت برام تنگ شه که در طول یه هفته ۶۸ بار بم زنگ بزنی؟
+اینکه کمه
_ولی تو یبارم زنگ نمیزدی
_خب بگو ببینم قضیه چیه
+جان؟
_چت شده
+هیچیم
_به خدا که یچیزیت شده
+عاااممم
_؟
+؟
_؟
+اصن من گوه خوردم یه کوچولو نگرانت شوم
_بله فقط یه کوچولو
_وایسا
+خب بزار بشینم
_نکنه به خاطر اون اتفاقه؟
+ک..کدوم؟
_خب ۵ صبح...
+عااا نههه
_خب باشه حالا بیا بغلم
+جان؟
_چیه خب منم دلم برات تنگ شده بود
+آممم باشه
_*سوجین رو میزاره رو پاهاش و محکم بغلش میکنه*
.
.
.
سوجون:خببب تموم شد بلاخره وای فک کن یه هفته اصن استراحت نکنی بعد الانم کلی ظرف بشوری...هعععییی هرچی
سوجون:پیش به سوی اتاق سوجین
سوجون:*بدون در زدن وارد اتاق سوجین میشه*
سوجون:یا هفت جد جورابای بنگتن
_خببب....چیزه...فقط دلم براش تنگ شده بود
سوجون:خاااکک
+به خدا که بدجوری منحرفی
سوجون:خببببب من میرم شما تنها باشین
+جان؟
_ولش کن یچی میگه دیگه
سوجون:*رف*
+عه داره بارون میباره
_اوم
+بارونو دوست دارم
_منم همینطور
+ولی رعد و برقش بعضی وقتا ترسناک میشه
_بنظرم رعد و برقش هم جذابه
+آره ولی ساعت ۳ شب رعد و برق بزنه میترسم
_اوم فک کنم امشب اگه تنهایی بخوابی بترسی میخوای بیای پیش من بخوابی؟
+پیش تو؟
_آره
+ب...باشه..
_پس پاشو بریم
.
.
.
_سوجین من که نمیخوام کاری باهات بکنم چرا این بالش رو گذاشتی وسطمون-_-
+خ....خببب همینطوری
_*بالشو پرت میکنه اونور*
+...
_ خب حالا بگیر بخواب
+باشه
.
.
.
*ساعت ۲ شب*
رعد و برق محکمی زد و سوجین ناخودآگاه رفت بغل کوک و تا صبح همونطوری بغلش کرد
.
.
.
سوجین*
الان که بیدار شدم و خودمو تو بغل کوک دیدم حس قشنگی بهم الهام شد عطر بدنش آدمو دیوونه میگرد قیافه جذابش آدم و محو خودش میکرد موهاش که ریخته بود رو پیشونیش کیوت تر نشونش میداد...حس میکنم این عشق یه طرفه اس...
_به چی زل زدی؟*چشاش بسته بود*
+چی؟
_جذابم مگه نه؟*به چشای سوجین زل زد*
+آ..آره
_خودمم میدونم
.
.
.
سوجون:اینا چرا بیدار نمیشن اصن چرا سوجین تو اتاقش نیس
سوجون:کوک؟؟*در رو باز کرد*
سوجون:دارین چه گوهی میخورین
سوجون:گمشین ببینم عههه
+دو دیقه نمیشد مزاحم نشی
سوجون:هییین اصن هر کاری میخواین بکنین
_مگه اون مزاحم شد؟
+خببب دلم میخواست بیشتر بغلم کنی
_ بیا بریم صبحونه بخوریم
+باشه
.
.
.
+بابا
پ.س:جانم؟
+میخوام دیگه دانشگاه نرم
پ.س:چرا
+چون اصن به دردم نمیخوره و بیشتر وقتمو میگیره به جای اون میتونم برم باشگاه یا با ناهی برم بیرون و به کارام راحت تر میرسم
پ.س:مطمئنی دیگه؟
+آره
پ.س:باشه پس فردا کاراشو انجام میدم
_چرا این تصمیمو گرفتی
+گفتم که فقط وقتمو میگیره
سوجون:اما تو نمره های قشنگی داری
+دلیلی نمیشه بخوام بمونم
میدونم میدونم ایندفعه واقعا چرت شد
چون اد فلوریآ نبود کمک کنه 🥲🤌🏿
خب شرط برای پارت بعدی
۲۰ تا لایک و هرکی که لایک کرد فقط
دوتا کامنت بزاره ☻️👈🏿👉🏿
۱۲.۱k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.