دختری از جنس جاسوس(پارت33)
چند روز بعد اون اتفاق انیا و دامیان و بکی داشتن میرفتن که یهو جولیا دست دامیان رو گرفت و کشید بردش تو یه اتاق تاریک
جولیا:چرا با اون دختر بیریخت میگردی
دامیان:اولن بیریخت خودتی و دومن به تو ربطی نداره
جولیا:دیگه بسه دامیان اون دختره مخت رو شست و شو داده
دامیان:گمشو خدا عقلت بده
جولیا:جدی میگم
دامیان:دست از سرمون بردار برو با الکس جولیا
جولیا:نمیخوام(با داد)
از زبان دامیان
یهو تمام کارا و حرفهایی که جولیا بهم گفته از جلو چشمام رد شد حس کردم عصبانیم و فهمیدم چرا اینجوری شدم
یهو صدای انیا رو شنیدم
انیا:اینجا چه خبره دامیان
منم تمام کرا و حرفهای انیا تو ذهنم اومد رفتم پیشش و باداد بهش گفتم...
من:بیریخت حال بهم بزن با چه رویی اون کارا رو با من کردی اگه تو نبودی من سیزده سالگی که هیچی نه سالگی دانش اموز ممتاز میشدم
جولیا:افرین دامیان ادامه بده
من برگشتم سمتش بهش گفتم...
من:زشت بیشعور اشغال با خودت فکر میکنی کی هستی که اینجوری حرف میزنی از اولین روزی که دیدمت داشتی اذیتم میکردی
بکی صدای داد و بی دادها رو شنید و اومد
بکی:اینجا چه خبره
یهو تمام حرفهایی که بکی در دفاع از انیا به انیا گفته بود پیچید تو گوشم و گفتم...
من:تو حرف نزن انیا خودش زبون داشت از خودش دفاع کنه نیاز به تو نداشت پرو خانم
بکی از هیچی خبر نداشت پس گفت...
بکی:چی میگی دیوونه شده
با این حرف عصبانیتم داشت بیشتر میشد پس بهش گفتم...
من:خفه شو
ذهن بکی:باید زنگ بزنم دمتریوس
بکی:الو دمتریوس
دمتریوس:سلام
بکی:این داداشت دیوونه شده
دمتریوس:اها اخرین بار از حرفای فامیلامون این جوری شد دارم میام
(چند دیقه بعد)
دمتریوس:یا خدا اون موقع بچه تر بوده ظاهرا اخه انقدر بد نبود
دامیان تا صدای دمتریوس رو شنید رفت پیشش گفت...
دامیان:تو بچگی هیچ وقت داداش خوبی نبودی ازت که کمک خواستم کمکم نکردی تو بیشتر دشمنم بودی تا برادر
ذهن دمتریوس:فقط مامان فرشته ی نجاته باید بهش زنگ بزنم دمتریوس:مامان دامیان باز دیوونه شده
ملیندا:اومدم
وقتی ملیندا اومد تیر اخر رو زد دامیان هیچ وقت فراموش نکرده بود مامانش هیچ زمانی بهش محبت نکرده
دامیان:مامان تو بازم تو تو کل زندگیم فقط اذیتم کردی هیچ بهم محبت نکردی
ملیندا:من متأسفم پسرم
الکس:این همه داد و بی داد برا چیه
دامیان:تو یکی خفه شو از اولین روزی که هم کلاسیم شدی داشتی انیا رو ازم دور میکردی اذیتم میکردی
انیا:وایسا وایسا اول به من فحش میدی بعد پیش الکس ازم دفاع میکنی
دامیان:برو گمشو کسی از تو نظر نخواست بیریخت کثافت فکر میکنی کی هستی که اینجوری من رو قضاوت میکنی
انیا:خودت چی فک میکنی کی هستی
دامیان:من فقط میدنم تو خیلی بی ارزشی
این حرف رو که زد انیا ناراحت شد اونجا رو سریع ترک کرد شروع کرد گریه کردن جولیا و الکس هم یه نگا به هم کردن و از ترس در رفتن
دامیان یه لحظه یادش اومد چی گفته
ملیندا:بیا اینجا پسرم
دامیان رفت کنار مامانش نشست
ملیندا:پسرم تو باید خودت رو بیشتر کنترل کنی تو دوستات رو خیلی ناراحت کردی برو ازشون معذرت خواهی کن
دامیان:حق با شماس مامان الان میرم معذرت خواهی میکنم
دامیان رفت پیش انیا انیا تا دامیان رو دید گفت...
جولیا:چرا با اون دختر بیریخت میگردی
دامیان:اولن بیریخت خودتی و دومن به تو ربطی نداره
جولیا:دیگه بسه دامیان اون دختره مخت رو شست و شو داده
دامیان:گمشو خدا عقلت بده
جولیا:جدی میگم
دامیان:دست از سرمون بردار برو با الکس جولیا
جولیا:نمیخوام(با داد)
از زبان دامیان
یهو تمام کارا و حرفهایی که جولیا بهم گفته از جلو چشمام رد شد حس کردم عصبانیم و فهمیدم چرا اینجوری شدم
یهو صدای انیا رو شنیدم
انیا:اینجا چه خبره دامیان
منم تمام کرا و حرفهای انیا تو ذهنم اومد رفتم پیشش و باداد بهش گفتم...
من:بیریخت حال بهم بزن با چه رویی اون کارا رو با من کردی اگه تو نبودی من سیزده سالگی که هیچی نه سالگی دانش اموز ممتاز میشدم
جولیا:افرین دامیان ادامه بده
من برگشتم سمتش بهش گفتم...
من:زشت بیشعور اشغال با خودت فکر میکنی کی هستی که اینجوری حرف میزنی از اولین روزی که دیدمت داشتی اذیتم میکردی
بکی صدای داد و بی دادها رو شنید و اومد
بکی:اینجا چه خبره
یهو تمام حرفهایی که بکی در دفاع از انیا به انیا گفته بود پیچید تو گوشم و گفتم...
من:تو حرف نزن انیا خودش زبون داشت از خودش دفاع کنه نیاز به تو نداشت پرو خانم
بکی از هیچی خبر نداشت پس گفت...
بکی:چی میگی دیوونه شده
با این حرف عصبانیتم داشت بیشتر میشد پس بهش گفتم...
من:خفه شو
ذهن بکی:باید زنگ بزنم دمتریوس
بکی:الو دمتریوس
دمتریوس:سلام
بکی:این داداشت دیوونه شده
دمتریوس:اها اخرین بار از حرفای فامیلامون این جوری شد دارم میام
(چند دیقه بعد)
دمتریوس:یا خدا اون موقع بچه تر بوده ظاهرا اخه انقدر بد نبود
دامیان تا صدای دمتریوس رو شنید رفت پیشش گفت...
دامیان:تو بچگی هیچ وقت داداش خوبی نبودی ازت که کمک خواستم کمکم نکردی تو بیشتر دشمنم بودی تا برادر
ذهن دمتریوس:فقط مامان فرشته ی نجاته باید بهش زنگ بزنم دمتریوس:مامان دامیان باز دیوونه شده
ملیندا:اومدم
وقتی ملیندا اومد تیر اخر رو زد دامیان هیچ وقت فراموش نکرده بود مامانش هیچ زمانی بهش محبت نکرده
دامیان:مامان تو بازم تو تو کل زندگیم فقط اذیتم کردی هیچ بهم محبت نکردی
ملیندا:من متأسفم پسرم
الکس:این همه داد و بی داد برا چیه
دامیان:تو یکی خفه شو از اولین روزی که هم کلاسیم شدی داشتی انیا رو ازم دور میکردی اذیتم میکردی
انیا:وایسا وایسا اول به من فحش میدی بعد پیش الکس ازم دفاع میکنی
دامیان:برو گمشو کسی از تو نظر نخواست بیریخت کثافت فکر میکنی کی هستی که اینجوری من رو قضاوت میکنی
انیا:خودت چی فک میکنی کی هستی
دامیان:من فقط میدنم تو خیلی بی ارزشی
این حرف رو که زد انیا ناراحت شد اونجا رو سریع ترک کرد شروع کرد گریه کردن جولیا و الکس هم یه نگا به هم کردن و از ترس در رفتن
دامیان یه لحظه یادش اومد چی گفته
ملیندا:بیا اینجا پسرم
دامیان رفت کنار مامانش نشست
ملیندا:پسرم تو باید خودت رو بیشتر کنترل کنی تو دوستات رو خیلی ناراحت کردی برو ازشون معذرت خواهی کن
دامیان:حق با شماس مامان الان میرم معذرت خواهی میکنم
دامیان رفت پیش انیا انیا تا دامیان رو دید گفت...
۴.۹k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.