trap
مهم نبود، تا اینکه یونگی به دبیرستانشون اومد. همیشه به جونگکوک میگفت که عاشق شده ولی خب هیچوقت نگفت که اون یونگیه. تا
اینکه یه روز جونگکوک اومد سراغش و گفت با یونگی قرار میذاره.
هیچوقت حس اون زمانشو یادش نمیرفت. انگار جونگکوک دنیا رو
روی سرش خراب کرده بود. از اون موقع تا االن از جونگکوک متنفر
شد. البته هیچوقت تنفرشو بهش نشون نداد. اگه میخواست به یونگی
نزدیک باشه، پس باید نزدیک جونگکوک هم میموند. کی میدونه؟
شاید میتونست یه روز یونگی رو ازش پس بگیره.
"کاشکی یه روز جونگکوک خیانت کنه. اونوقت به راحتی یونگی
دورش میندازه و من مال اون میشم."
.......................................................
صدای نالهها و ضربههایی که به بدن مرد بیچاره میخورد، اتاق تاریک
رو پر کرده بود. مرد قد کوتاه همچنان در حال کتک زدن بود ولی
صدای نالهی پر درد اون خیانتکار، نمیتونست جلوشو بگیره. دستهای
از موهای مرد رو گرفت و کشید.
ـ جوابمو بده... چرا بهمون خیانت کردی؟
مرد کتکخورده نگاهی به صورتش کرد و آب دهن خونیشو به سمتش
پرتاب کرد. با عصبانیتی که نمیتونست کنترلش کنه، چشماشو بست.
سر شکسته مرد رو به عقب پرت کرد و سراغ چوب بیسبال گوشه اتاق
رفت.
ـ مارون لعنتی...
با فریاد، شروع کرد به کتک زدن مردی که بدن بیجونش کف زمین
ولو بود.
ـ باید جلوشو بگیری...
تهیونگ همینطور که به دیوار دست به سینه تکیه داده بود، آروم زیر
لب به نامجون گفت:
ـ بزار استرسشو خالی کنه.
ـ اون حرومزاده میمیره.
ـ میدونم...
تهیونگ آروم سرشو تکون داد.
ـ من دیگه میرم باال. فقط حواست باشه بعد اینکه کار جین تموم شد،
این کثیف کاری رو تمیز کنی.
ـ حواسم هست...
قبل اینکه اتاق از اتاق بیرون بره، با نگاه زیر چشمی به جین که داشت
با چوب بیسبال مارون رو له میکرد، اتاق رو ترک کرد. آرزو میکرد که
هیچوقت شاهد این صحنهها نبود. ولی خب... با کی شوخی میکرد؟
اون رئیس باند مافیا بود و رهبریشون میکرد. از 8 سال پیش که پدر
مرد، مسئولیت رهبری این گروه به گردنش افتاد. با اینکه از درگیری و
قتل متنفر بود ولی شمار تعداد افرادی که کشته بود، از دستش در رفته
بود.
همینطور که از پلهها باال میرفت با دیدن فلیکس جلوی در، ایستاد.
ـ اینجا چیکار داری؟
ـ مهمون داری، ته هیونگ.
ـ کیه؟
فلیکس با چشماش به سالن پذیرایی اشاره کرد. تهیونگ به سمت
پذیرایی برگشت تا ببینه مهمون ناخوندهش کیه تا اینکه با صدای جیغ
دختر چشماش اندازه دو تا توپ، گرد شد.
ـ اوپااااا.
با بیچارگی به سمت فلیکس برگشت. اما خود فلیکس هم داشت فرار
میکرد. میتونست صدای پای دختر رو که به سمتش میدوید، بشنوه.
چشماشو بست. با حرص زیرلب "فاک" گفت و با لبخند مصنوعی سمت
رز برگشت.
ـ سالم رز... اینجا چیکار میکنی؟
اینکه یه روز جونگکوک اومد سراغش و گفت با یونگی قرار میذاره.
هیچوقت حس اون زمانشو یادش نمیرفت. انگار جونگکوک دنیا رو
روی سرش خراب کرده بود. از اون موقع تا االن از جونگکوک متنفر
شد. البته هیچوقت تنفرشو بهش نشون نداد. اگه میخواست به یونگی
نزدیک باشه، پس باید نزدیک جونگکوک هم میموند. کی میدونه؟
شاید میتونست یه روز یونگی رو ازش پس بگیره.
"کاشکی یه روز جونگکوک خیانت کنه. اونوقت به راحتی یونگی
دورش میندازه و من مال اون میشم."
.......................................................
صدای نالهها و ضربههایی که به بدن مرد بیچاره میخورد، اتاق تاریک
رو پر کرده بود. مرد قد کوتاه همچنان در حال کتک زدن بود ولی
صدای نالهی پر درد اون خیانتکار، نمیتونست جلوشو بگیره. دستهای
از موهای مرد رو گرفت و کشید.
ـ جوابمو بده... چرا بهمون خیانت کردی؟
مرد کتکخورده نگاهی به صورتش کرد و آب دهن خونیشو به سمتش
پرتاب کرد. با عصبانیتی که نمیتونست کنترلش کنه، چشماشو بست.
سر شکسته مرد رو به عقب پرت کرد و سراغ چوب بیسبال گوشه اتاق
رفت.
ـ مارون لعنتی...
با فریاد، شروع کرد به کتک زدن مردی که بدن بیجونش کف زمین
ولو بود.
ـ باید جلوشو بگیری...
تهیونگ همینطور که به دیوار دست به سینه تکیه داده بود، آروم زیر
لب به نامجون گفت:
ـ بزار استرسشو خالی کنه.
ـ اون حرومزاده میمیره.
ـ میدونم...
تهیونگ آروم سرشو تکون داد.
ـ من دیگه میرم باال. فقط حواست باشه بعد اینکه کار جین تموم شد،
این کثیف کاری رو تمیز کنی.
ـ حواسم هست...
قبل اینکه اتاق از اتاق بیرون بره، با نگاه زیر چشمی به جین که داشت
با چوب بیسبال مارون رو له میکرد، اتاق رو ترک کرد. آرزو میکرد که
هیچوقت شاهد این صحنهها نبود. ولی خب... با کی شوخی میکرد؟
اون رئیس باند مافیا بود و رهبریشون میکرد. از 8 سال پیش که پدر
مرد، مسئولیت رهبری این گروه به گردنش افتاد. با اینکه از درگیری و
قتل متنفر بود ولی شمار تعداد افرادی که کشته بود، از دستش در رفته
بود.
همینطور که از پلهها باال میرفت با دیدن فلیکس جلوی در، ایستاد.
ـ اینجا چیکار داری؟
ـ مهمون داری، ته هیونگ.
ـ کیه؟
فلیکس با چشماش به سالن پذیرایی اشاره کرد. تهیونگ به سمت
پذیرایی برگشت تا ببینه مهمون ناخوندهش کیه تا اینکه با صدای جیغ
دختر چشماش اندازه دو تا توپ، گرد شد.
ـ اوپااااا.
با بیچارگی به سمت فلیکس برگشت. اما خود فلیکس هم داشت فرار
میکرد. میتونست صدای پای دختر رو که به سمتش میدوید، بشنوه.
چشماشو بست. با حرص زیرلب "فاک" گفت و با لبخند مصنوعی سمت
رز برگشت.
ـ سالم رز... اینجا چیکار میکنی؟
۳.۹k
۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.