قلب شکسته پارت ۷ 💔 (:
از زبان نویسنده :
ا.ت همینطور که خواهرشو دنبال میکرد فهمید خواهرش داره میره سمت فن ساین بخاطر همین ا.ت سرعتشو بیشتر کرد وقتی رسید دید اون داره میره سمت پسرا .
ا.ت : اون نه تنها داشت میرفت سمت پسرا یه چاقویه تیز هم دستش بود و به سمتشون گرفته بود سریع رفتم داخل و جلویه پسرا وایسادم چشمامو بستم که دیدم اتفاقی نیوفتاد چشمامو باز کردم که دیدم نونا جلومه و بایه نیشخند داره نگام میکنه .
نونا : سلام آبجی! ( پوزخند )
ا.ت : نونا اینجا چه غلطی میکنی؟
نونا : واییی آجی این چه طرز حرف زدنه.
ا.ت : ساکت شو فکر کردی چاقو رو ندیدم تو دستت که میخواستی بزنی به پسرا .
نونا : میخواستی فرار نکنی .
ا.ت : فرار نمیکردم با اون بابات میکشتینم ، بعدم اگه دردت ثروته منکه الان تو فضا نیستم که همه منو ملکه ببینن تازه قرارم نیست برگردم پس تو میتونی ملکه بشی .
نونا : فکر کردی به همین سادگیه آره؟ تو اگه بمیری همه منو ملکه میبینن .
ا.ت : خب به همه بگو من مردم .
نونا : آره اینجوری همه باور میکنن ولی من میخوام کلا خودم بکشمت .
ا.ت : خواست بهم حمله کنه ولی من دستشو خونده بودم اون میخواست منو بکشه کنار تا بعد به پسرا آسیب بزنه با تمام قدرتی که داشتم اونو از پسرا دور نگه داشتم وقتی دید نمیتونه خسته شد و یه جا نشست .
نونا : شاید نتونم بهشون حمله کنم ولی با این میتونم .
ا.ت : یهو یه بِشکن زد که کوک بیهوش شد نونام فرار کرد سریع رفتم سمت کوک قلبش نمیزد دوباره از قدرتم استفاده کردم و بهوش آوردمش قلبش میزد .
تهیونگ: ا.ت اون دختره کی بود چرا بهت میگفت آبجی چرا انقد حرفایه عجیبی میزد ؟
ا.ت : اون خواهرمه .......... ( ا.ت کل ماجرا رو واسه پسرا گفت )
نامجون : اوه چه داستانی داری تو ...
. وایسا ببینم کی داره خُرو پُف میکنه ؟
یونگی : 😴😴😴😴😴😴😴😴
جین : یونگیییییی الان وقت خوااااابیدنه ؟
یونگی : هااا چیشد قصه تموم شد ؟
ا.ت : یعنی تو فکر کردی دارم قصه میگم ؟ 😐
یونگی : نه فقط یکم داستان زندگیت داره واسم میشه کتاب داستان هر وقت تعریف میکنی خوابم میگیره .
جیهوپ : تو همیشه ی خدا خوابت میگیره .
یونگی : منطقی بود .
جیمین : الان میخوای چیکار کنی ا.ت .
ا.ت : نمیدونم ولی میدونم شماها تو خطرین.
تهیونگ: حالا میخوای چیکار کنی ؟
ا.ت : کلی فکر کردم که یه فکری به سرم زد ... پسرا من بهتون ۷ تا دستبند میدم اونارو به دستتون ببندید وقتی تو خطر باشین من میام .
نامجون : باشه .
ا.ت : دستبند هارو دادم بستن به دستشون و منم برای اطمینان کامل کاری کردم که دستبندا باز نشن .
جیمین : ممنون ا.ت .💗
ا.ت : خواهش میکنم . من دیگه برم خدافظ ....
لایک و کامنت 💜
ا.ت همینطور که خواهرشو دنبال میکرد فهمید خواهرش داره میره سمت فن ساین بخاطر همین ا.ت سرعتشو بیشتر کرد وقتی رسید دید اون داره میره سمت پسرا .
ا.ت : اون نه تنها داشت میرفت سمت پسرا یه چاقویه تیز هم دستش بود و به سمتشون گرفته بود سریع رفتم داخل و جلویه پسرا وایسادم چشمامو بستم که دیدم اتفاقی نیوفتاد چشمامو باز کردم که دیدم نونا جلومه و بایه نیشخند داره نگام میکنه .
نونا : سلام آبجی! ( پوزخند )
ا.ت : نونا اینجا چه غلطی میکنی؟
نونا : واییی آجی این چه طرز حرف زدنه.
ا.ت : ساکت شو فکر کردی چاقو رو ندیدم تو دستت که میخواستی بزنی به پسرا .
نونا : میخواستی فرار نکنی .
ا.ت : فرار نمیکردم با اون بابات میکشتینم ، بعدم اگه دردت ثروته منکه الان تو فضا نیستم که همه منو ملکه ببینن تازه قرارم نیست برگردم پس تو میتونی ملکه بشی .
نونا : فکر کردی به همین سادگیه آره؟ تو اگه بمیری همه منو ملکه میبینن .
ا.ت : خب به همه بگو من مردم .
نونا : آره اینجوری همه باور میکنن ولی من میخوام کلا خودم بکشمت .
ا.ت : خواست بهم حمله کنه ولی من دستشو خونده بودم اون میخواست منو بکشه کنار تا بعد به پسرا آسیب بزنه با تمام قدرتی که داشتم اونو از پسرا دور نگه داشتم وقتی دید نمیتونه خسته شد و یه جا نشست .
نونا : شاید نتونم بهشون حمله کنم ولی با این میتونم .
ا.ت : یهو یه بِشکن زد که کوک بیهوش شد نونام فرار کرد سریع رفتم سمت کوک قلبش نمیزد دوباره از قدرتم استفاده کردم و بهوش آوردمش قلبش میزد .
تهیونگ: ا.ت اون دختره کی بود چرا بهت میگفت آبجی چرا انقد حرفایه عجیبی میزد ؟
ا.ت : اون خواهرمه .......... ( ا.ت کل ماجرا رو واسه پسرا گفت )
نامجون : اوه چه داستانی داری تو ...
. وایسا ببینم کی داره خُرو پُف میکنه ؟
یونگی : 😴😴😴😴😴😴😴😴
جین : یونگیییییی الان وقت خوااااابیدنه ؟
یونگی : هااا چیشد قصه تموم شد ؟
ا.ت : یعنی تو فکر کردی دارم قصه میگم ؟ 😐
یونگی : نه فقط یکم داستان زندگیت داره واسم میشه کتاب داستان هر وقت تعریف میکنی خوابم میگیره .
جیهوپ : تو همیشه ی خدا خوابت میگیره .
یونگی : منطقی بود .
جیمین : الان میخوای چیکار کنی ا.ت .
ا.ت : نمیدونم ولی میدونم شماها تو خطرین.
تهیونگ: حالا میخوای چیکار کنی ؟
ا.ت : کلی فکر کردم که یه فکری به سرم زد ... پسرا من بهتون ۷ تا دستبند میدم اونارو به دستتون ببندید وقتی تو خطر باشین من میام .
نامجون : باشه .
ا.ت : دستبند هارو دادم بستن به دستشون و منم برای اطمینان کامل کاری کردم که دستبندا باز نشن .
جیمین : ممنون ا.ت .💗
ا.ت : خواهش میکنم . من دیگه برم خدافظ ....
لایک و کامنت 💜
۲.۹k
۱۷ تیر ۱۴۰۲