فیک کوک💫
پارت دوازدهم
این قسمت مهمانی خاندان
------
ویو ا.ت
وقتی صبحانه تموم شد میخواستیم بریم ولی به کوک گفتم بیشتر بمونیم و قبول کرد توی بغلش لم داده بودم و باهم به ابر ها نگاه میکردیم
کوک: امشب مادرم مهمونی برای زنان عمارت ترتیب داده
ا.ت: اوهوم ولی نمیخوان برم
کوک: اینجوری بی احترامی به خاندانه
ا.ت: باشه به مهمونی میرم اما قبلش یه سوال
کوک: بپرس
ا.ت: چرا همه بهت میگن ارباب جوان؟
کوک: هروقت خاندان به من واگذار بشه و جانشین پدرم بشم اونوقت تبدیل به ارباب میشم
ا.ت: ولی چجوری جانشین میشی
بعد از حرفم سرم رو به بالا آوردم و به کوک نگاه کردم
کوک: وقتی دیگه پدرم نتونه عمارت و خاندان و بقیه چیزا رو بگردونه...حالا اصلا برای چی اینارو میپرسی؟
ا.ت: همینطوری....من میرم برای مراسم آماده بشم
کوک: برو
بلند شدم ولی قبلش بوسه کوتاهی به لباش زدم و از مکانی که با کوک نشسته بودیم دور شدم این چه کار خجالت اوری بودش ماریا و بقیه خودشون رو بهم رسوندن و به طبقه ی خودم رفتم تا ببینم برای امروز باید چیکار کنم
ویو کوک
موقعی که ا.ت میخواست بلند بشه بوسه ی ریزی به لبام زد و دور شد هنوزم توی همون حالت بودم که یونگی اومد سمتم
یونگی: قربان حالتون خوبه...قربان؟
کوک: چی ام اره خوبم میریم شرکت
یونگی: مطمئنین؟ چشم
از سرجام بلند شدم و با یونگی رفتیم شرکت تا به کارا رسیدگی کنم
(بریم اون سر داستان پیش لووابا)
ویو لووابا
دختره ی **** جای منو گرفته حالا ادعاش هم میشه باید فکری به حالش بردارم...فهمیدم میرم پیش مادر (اینا به مامان کوک میگن مادر یا مادر والد)(میدونم قوانین سختیه🤣)
رفتم به طبقه ی مادر وقتی رسیدم تعظیم کردم و به جلو رفتم
م.ک: لووابا عزیزم بیا بشین منم درمورد مهمونیه امروز میخواستم باهات صحبت کنم
(علامت لووابا/)
/مادر اتفاق مهمتری افتاده
م.ک: چیشده عزیزم
/درمورد همسر ارباب جوان شنیدید؟
م.ک: اره دوروز بیشتر هم توی اتاق پسرم مونده حالا چیشده برای تو مشکلی ایجاد کرده؟
/بی احترامیه زیادی بهم کرده میترسم برامون دردسر بشه
م.ک: نگران چیزی نباش تو بانویی و باید درست مثل یک سلطان رفتار کنی اون نمیتونه به جایگاه تو برسه
/اون فراتر از این حرفاست چطور ارباب(پدر کوک)تونسته کسی که بچه داره رو به عنوان عروس خاندان قبول کنه
م.ک: بد به دلت راه نده اگه مشکل ساز شد ردش میکنیم بره نگران نباش (پوزخند)
/(خنده)
ویو ا.ت
نشستم روی کاناپه و به ماریا گفتم برام قهوه درست کنه نگاهی به انگشتر توی دستم انداختم تموم این اتفاقات باعث میشد بیشتر بخوام
ماریا: ا.ت قهوه
ا.ت: ممنون
ا.ت: بنظرت قدرت کوک محدوده؟
ماریا: حقیقتش بله
ا.ت: چطور؟
ماریا: من 5 ساله توی عمارت کار میکنم و چیزی که فهمیدم اینه که پدر ارباب جوان مثل پادشاه کره میمونن و ارباب جوان شاهزاده ای هستن که قدرت زیادی ندارن
ا.ت: یعنی برای قدرت بی نهایت باید اولین مهره شطرنج رو بیرون کنیم درسته؟
ماریا: ول...ولی..یع..نی
ا.ت: هیششش فقط تماشا کن(لبخند شیطانی)
فنجون قهوه رو برداشتم و کمی ازش خوردم
ا.ت: لباسی که برای مهمونی خواسته بودم رو تهیه کردی؟
ماریا: بله رسیده
ا.ت: بریم که آماده بشیم
پایان پارت دوازد💛
بنظرتون ا.ت با بابای کوک چیکار میکنه؟😁
این پارت بدون شرط 😉
چه ادمین خوبی😅
این قسمت مهمانی خاندان
------
ویو ا.ت
وقتی صبحانه تموم شد میخواستیم بریم ولی به کوک گفتم بیشتر بمونیم و قبول کرد توی بغلش لم داده بودم و باهم به ابر ها نگاه میکردیم
کوک: امشب مادرم مهمونی برای زنان عمارت ترتیب داده
ا.ت: اوهوم ولی نمیخوان برم
کوک: اینجوری بی احترامی به خاندانه
ا.ت: باشه به مهمونی میرم اما قبلش یه سوال
کوک: بپرس
ا.ت: چرا همه بهت میگن ارباب جوان؟
کوک: هروقت خاندان به من واگذار بشه و جانشین پدرم بشم اونوقت تبدیل به ارباب میشم
ا.ت: ولی چجوری جانشین میشی
بعد از حرفم سرم رو به بالا آوردم و به کوک نگاه کردم
کوک: وقتی دیگه پدرم نتونه عمارت و خاندان و بقیه چیزا رو بگردونه...حالا اصلا برای چی اینارو میپرسی؟
ا.ت: همینطوری....من میرم برای مراسم آماده بشم
کوک: برو
بلند شدم ولی قبلش بوسه کوتاهی به لباش زدم و از مکانی که با کوک نشسته بودیم دور شدم این چه کار خجالت اوری بودش ماریا و بقیه خودشون رو بهم رسوندن و به طبقه ی خودم رفتم تا ببینم برای امروز باید چیکار کنم
ویو کوک
موقعی که ا.ت میخواست بلند بشه بوسه ی ریزی به لبام زد و دور شد هنوزم توی همون حالت بودم که یونگی اومد سمتم
یونگی: قربان حالتون خوبه...قربان؟
کوک: چی ام اره خوبم میریم شرکت
یونگی: مطمئنین؟ چشم
از سرجام بلند شدم و با یونگی رفتیم شرکت تا به کارا رسیدگی کنم
(بریم اون سر داستان پیش لووابا)
ویو لووابا
دختره ی **** جای منو گرفته حالا ادعاش هم میشه باید فکری به حالش بردارم...فهمیدم میرم پیش مادر (اینا به مامان کوک میگن مادر یا مادر والد)(میدونم قوانین سختیه🤣)
رفتم به طبقه ی مادر وقتی رسیدم تعظیم کردم و به جلو رفتم
م.ک: لووابا عزیزم بیا بشین منم درمورد مهمونیه امروز میخواستم باهات صحبت کنم
(علامت لووابا/)
/مادر اتفاق مهمتری افتاده
م.ک: چیشده عزیزم
/درمورد همسر ارباب جوان شنیدید؟
م.ک: اره دوروز بیشتر هم توی اتاق پسرم مونده حالا چیشده برای تو مشکلی ایجاد کرده؟
/بی احترامیه زیادی بهم کرده میترسم برامون دردسر بشه
م.ک: نگران چیزی نباش تو بانویی و باید درست مثل یک سلطان رفتار کنی اون نمیتونه به جایگاه تو برسه
/اون فراتر از این حرفاست چطور ارباب(پدر کوک)تونسته کسی که بچه داره رو به عنوان عروس خاندان قبول کنه
م.ک: بد به دلت راه نده اگه مشکل ساز شد ردش میکنیم بره نگران نباش (پوزخند)
/(خنده)
ویو ا.ت
نشستم روی کاناپه و به ماریا گفتم برام قهوه درست کنه نگاهی به انگشتر توی دستم انداختم تموم این اتفاقات باعث میشد بیشتر بخوام
ماریا: ا.ت قهوه
ا.ت: ممنون
ا.ت: بنظرت قدرت کوک محدوده؟
ماریا: حقیقتش بله
ا.ت: چطور؟
ماریا: من 5 ساله توی عمارت کار میکنم و چیزی که فهمیدم اینه که پدر ارباب جوان مثل پادشاه کره میمونن و ارباب جوان شاهزاده ای هستن که قدرت زیادی ندارن
ا.ت: یعنی برای قدرت بی نهایت باید اولین مهره شطرنج رو بیرون کنیم درسته؟
ماریا: ول...ولی..یع..نی
ا.ت: هیششش فقط تماشا کن(لبخند شیطانی)
فنجون قهوه رو برداشتم و کمی ازش خوردم
ا.ت: لباسی که برای مهمونی خواسته بودم رو تهیه کردی؟
ماریا: بله رسیده
ا.ت: بریم که آماده بشیم
پایان پارت دوازد💛
بنظرتون ا.ت با بابای کوک چیکار میکنه؟😁
این پارت بدون شرط 😉
چه ادمین خوبی😅
۴.۱k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.