part: 47
وقتی داشتیم میرفتیم گروه انهایپن هم مثل ما داشتن به طرف استادیوم اصلی میرفتن وقتی رسیدیم به استا دیوم اصلی مجری سمتمون چرخید دست زد و با خنده گف
_ خب مهمون های ویژمون هم تشریف اووردن
همه تعظیم کردیم
بعد یکم حرف زدن مجری دیگه اجازه داد بشینیم یطرفمون جایی برای نشستن تماشا چیا بود و اینطرفم میز و صندلی مجری رو گذاشته بودن و چن تا صندلی دور از هم برای هر گروه گذاشته بودن
ولی صندلی که گروه ما باید میشت دقیقا کنار میز مجری بود مجبور بودم فقط یکم از اعصابمو باید کنترل کنم
هرکدوم از گروه ها تو صندلی های مخصوص خودشون نشستن و مجری هم سر جاش نشست
مجری: اول از همه خیلی ممنونم که دعوتمو قبول کردین و دوم اینکه خیلی خوش اومدین به برناممون
همه تماشاچی ها دست زدن
بعد ی 1ساعت که داشت باهامون حرف میزد ی دفعه روبه یونجی کردو گف
_اخه چه لیدری هس که زبان انگلیسی بلد نباشه
یونجی که از حرفش هم تعجب کرده بودو هم ناراحت شده بود فقط ی لبخند در جوابش زد
مجری: اخه شماها همتون بچه این برام سواله با سنتون چطور معروف شدین شماها الان باید به فکر بازی.......
با نگاه وحشتناکی و بشدت ترسناکی که بهش انداختم حرفشو خورد و دستپاچه شد
دستمو مشت کردم و عصبانیت از چهرم میبارید با لحن ترسناکی گفتم
_شما خودتون انگلیسی بلدین
مجری: اه نه
هانا: اونوقت میتونم بپرسم با این سنتون چرا هنوز زبان انگلیسی رو بلد نیستین یا اینکه چرا هنوز با این سنتون مجری تلوزیونین(پوزخند)
مجری که معلوم بود خیلی بهش برخورده لبخند زوری زد و گف
_چون من انقد درگیر موفقیتم بودم وقت نکردم انگلیسی یاد بگیرم
هانا: اها خب ازونجاییکه شما بخاطر موفقیتتون نتونستین زبان یاد بگیرین یونجی هم بخاطر ی دلیل بزرگتر نتونسته یاد بگیره و اینکه یونجی سنش کمه و خیلی وقت برا یاد گرفتن داره
مجری: ارع این درسته ولی بنظر خودتون منطقیه ی گروه با اعضایی که بچن انقد معروف بشه ی دلیلی داره حتما(پوزخند)
هانا: میتونین تلاش درنظرش بگیرین اتفاقا باید به خودمون هر روز افتخار کنیم که تونستیم با این سن کم به همچین موفقیتی دست پیدا کنیم
_ خب مهمون های ویژمون هم تشریف اووردن
همه تعظیم کردیم
بعد یکم حرف زدن مجری دیگه اجازه داد بشینیم یطرفمون جایی برای نشستن تماشا چیا بود و اینطرفم میز و صندلی مجری رو گذاشته بودن و چن تا صندلی دور از هم برای هر گروه گذاشته بودن
ولی صندلی که گروه ما باید میشت دقیقا کنار میز مجری بود مجبور بودم فقط یکم از اعصابمو باید کنترل کنم
هرکدوم از گروه ها تو صندلی های مخصوص خودشون نشستن و مجری هم سر جاش نشست
مجری: اول از همه خیلی ممنونم که دعوتمو قبول کردین و دوم اینکه خیلی خوش اومدین به برناممون
همه تماشاچی ها دست زدن
بعد ی 1ساعت که داشت باهامون حرف میزد ی دفعه روبه یونجی کردو گف
_اخه چه لیدری هس که زبان انگلیسی بلد نباشه
یونجی که از حرفش هم تعجب کرده بودو هم ناراحت شده بود فقط ی لبخند در جوابش زد
مجری: اخه شماها همتون بچه این برام سواله با سنتون چطور معروف شدین شماها الان باید به فکر بازی.......
با نگاه وحشتناکی و بشدت ترسناکی که بهش انداختم حرفشو خورد و دستپاچه شد
دستمو مشت کردم و عصبانیت از چهرم میبارید با لحن ترسناکی گفتم
_شما خودتون انگلیسی بلدین
مجری: اه نه
هانا: اونوقت میتونم بپرسم با این سنتون چرا هنوز زبان انگلیسی رو بلد نیستین یا اینکه چرا هنوز با این سنتون مجری تلوزیونین(پوزخند)
مجری که معلوم بود خیلی بهش برخورده لبخند زوری زد و گف
_چون من انقد درگیر موفقیتم بودم وقت نکردم انگلیسی یاد بگیرم
هانا: اها خب ازونجاییکه شما بخاطر موفقیتتون نتونستین زبان یاد بگیرین یونجی هم بخاطر ی دلیل بزرگتر نتونسته یاد بگیره و اینکه یونجی سنش کمه و خیلی وقت برا یاد گرفتن داره
مجری: ارع این درسته ولی بنظر خودتون منطقیه ی گروه با اعضایی که بچن انقد معروف بشه ی دلیلی داره حتما(پوزخند)
هانا: میتونین تلاش درنظرش بگیرین اتفاقا باید به خودمون هر روز افتخار کنیم که تونستیم با این سن کم به همچین موفقیتی دست پیدا کنیم
۶.۵k
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.