حتی باران هم از ترس او نمیبارید.
حتی باران هم از ترس او نمیبارید.
جمعیت سیاه پوش هر لحظه کمتر و کمتر میشدند، همه افراد قبل از رفتن به سمت پسرک غمگین که روی صندلی جلویی کلیسا نشسته بود و گریه میکرد میرفتند و تسلیت میگفتند، درد از دست دادن خیلی سخت بود چه برسد به از دست دادن عزیز کرده!
پسرک میلرزید و چشمانش قرمز شده بود، مردم با دلسوزی نگاهش می کردند.
کیم تهیونگ در تابوتی سیاه رنگ بود و چشمانش دیگر نمی درخشید،لب هایش دیگر نمیخندید،اه اون پسرک شیطان و دوست داشتنی.
جز صدای راهب کلیسا، زمزمه هایی شنیده میشد.
« پسرک بیچاره.چطور قراره با درد همسر که عاشقانه می پرستیدش کنار بیاد؟ »
« اقای جئون مرد خوبیه.واقعا این اتفاقات حقش نیست! »
مردی به صحبت انها گوش میداد و پسرک را می نگریست، چشمان مرد مرموز بود گویی که انگار از حقیقتی باخبر است!
بعد دقایقی در کلیسا فقط سه شخص بودند
جسد پسرک، جئون جونگ کوک داغدار و دیگری...
« تو کیم تهیونگ رو کشتی درسته؟»
پسرک به خودش لرزید و با بغض گفت.
« چطور میتونی چطور تهمتی بهم بزنید جناب؟ تهیونگ الماس با ارزش من بود! »
« الماسی که درخشندگیش باعث حسادت تو میشد، تو از اینکه کسی به کیم خیره بشه متنفر بودی ، تو حتی به خدا هم حسادت میکردی جئون، پس کشتیش تا کسی به تنش خیره نشه، کشتیش تا فقط برای تو با__»
پسرک نذاشت مرد حرفش را بزند، با صدای بلند گفت.
« من نکشتمش! من ...»
بعد دقایقی با بی رحمی تمام گفت
«من نجاتش دادم از چشم کثیف اطرافیان و خدا دور نگهش داشتم نذاشتم کسی دوباره حرف کثیفی یه پسرکم بزنه و قلب کوچیکش بشکنه!»
مرد اهی کشید و کیف پولش را از جیبش برداشت و کارتش که نشانه پلیس بودنش بود رو نشون داد و با لحن سردی گفت.
« جئون جونگ کوک شما به جرم قتل باز داشتید، سعی نکنید قرار کنید چون من همه چیو ضبط کردم »
#فیک #وانشات #تهکوک #کوکوی #شیپ #بیتیاس
جمعیت سیاه پوش هر لحظه کمتر و کمتر میشدند، همه افراد قبل از رفتن به سمت پسرک غمگین که روی صندلی جلویی کلیسا نشسته بود و گریه میکرد میرفتند و تسلیت میگفتند، درد از دست دادن خیلی سخت بود چه برسد به از دست دادن عزیز کرده!
پسرک میلرزید و چشمانش قرمز شده بود، مردم با دلسوزی نگاهش می کردند.
کیم تهیونگ در تابوتی سیاه رنگ بود و چشمانش دیگر نمی درخشید،لب هایش دیگر نمیخندید،اه اون پسرک شیطان و دوست داشتنی.
جز صدای راهب کلیسا، زمزمه هایی شنیده میشد.
« پسرک بیچاره.چطور قراره با درد همسر که عاشقانه می پرستیدش کنار بیاد؟ »
« اقای جئون مرد خوبیه.واقعا این اتفاقات حقش نیست! »
مردی به صحبت انها گوش میداد و پسرک را می نگریست، چشمان مرد مرموز بود گویی که انگار از حقیقتی باخبر است!
بعد دقایقی در کلیسا فقط سه شخص بودند
جسد پسرک، جئون جونگ کوک داغدار و دیگری...
« تو کیم تهیونگ رو کشتی درسته؟»
پسرک به خودش لرزید و با بغض گفت.
« چطور میتونی چطور تهمتی بهم بزنید جناب؟ تهیونگ الماس با ارزش من بود! »
« الماسی که درخشندگیش باعث حسادت تو میشد، تو از اینکه کسی به کیم خیره بشه متنفر بودی ، تو حتی به خدا هم حسادت میکردی جئون، پس کشتیش تا کسی به تنش خیره نشه، کشتیش تا فقط برای تو با__»
پسرک نذاشت مرد حرفش را بزند، با صدای بلند گفت.
« من نکشتمش! من ...»
بعد دقایقی با بی رحمی تمام گفت
«من نجاتش دادم از چشم کثیف اطرافیان و خدا دور نگهش داشتم نذاشتم کسی دوباره حرف کثیفی یه پسرکم بزنه و قلب کوچیکش بشکنه!»
مرد اهی کشید و کیف پولش را از جیبش برداشت و کارتش که نشانه پلیس بودنش بود رو نشون داد و با لحن سردی گفت.
« جئون جونگ کوک شما به جرم قتل باز داشتید، سعی نکنید قرار کنید چون من همه چیو ضبط کردم »
#فیک #وانشات #تهکوک #کوکوی #شیپ #بیتیاس
۴.۶k
۱۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.