Part : ۴۰
Part : ۴۰ 《بال های سیاه》
پسر از همکاریه نصفه نیمه و نا وارد دختر لبخندی به وسط بوسه اشون زد..
بعد از چند دقیقه به خاطر نفس کم آوردن دختر از هم جدا شدن...
پسر یه شیطان بود و حتی میتونست تویه جایی که هوا نیست، زنده بمونه و نفس بکشه..یکی از دلایلی که شیاطین میتونستن برن زمین این بود که میتونستن تویه هوای زمین نفس بکشن!
اما خب دختر مقابلش یه فرشته ی نحیف و کوچولو بود که از شدت کمبود هوا صورتش قرمز شده بود و حالا داشت با ولع هوا رو به ریه هاش می فرستاد!
پسر از شدت کیوتی دختر آروم خندید..
بعد از اینکه نفس دختر سر جاش اومد کنار آتیشی که پسر درست کرده بود نشستن و در سکوت به صدای سوختن چوب ها گوش دادن..
دختر برای از بین بردن سکوت معذب کننده ی بینشون سوالی که خیلی وقت بود ذهنش رو مشغول کرده بود رو پرسید:
+ برای چی اومدی بهشت؟ تا جایی که من میدونم شیطان ها تویه جهنمن (دژاوو؟ :)
پسر آروم جواب داد:
_ من پسر لوسیفر و لیلیثم! پسر یه نیمه فرشته و شیطان! سال ها پیش مادرم به خاطر اشتباه پدرم تویه یه روز بارونی مرد..منم از اون موقع به بعد هر وقت که تویه جهنم بارون میباره به بهشت پناه میارم، چون بهشت بوی مادرم میده!
دختر غم و حسرتی که تویه حرفا و چشم هایه پسر بود رو به خوبی حس کرد..چون فرشته ها تویه درک و فهمیدن احساسات دیگران کاملا ماهر بودن!
درسته که از اینکه شنیده بود که پسر مقابلش بچه ی لوسیفره زیاد خوشحال نشده بود اما با به یاد آوردن اینکه مادر پسر یکی از فرشته های مورد علاقه ی اهالیه بهشته و هنوزم با وجود خیانتش به خدا.. همه اونو به عنوان یه طعمه ی بی گناه میبینن که لوسیفر اونو به دام انداخته.. لبخندی زد..البته کمی ناراحت و بی قرار شده بود که چرا این سوالو از پسر پرسیده و اونو ناراحت کرده!
پسر از همکاریه نصفه نیمه و نا وارد دختر لبخندی به وسط بوسه اشون زد..
بعد از چند دقیقه به خاطر نفس کم آوردن دختر از هم جدا شدن...
پسر یه شیطان بود و حتی میتونست تویه جایی که هوا نیست، زنده بمونه و نفس بکشه..یکی از دلایلی که شیاطین میتونستن برن زمین این بود که میتونستن تویه هوای زمین نفس بکشن!
اما خب دختر مقابلش یه فرشته ی نحیف و کوچولو بود که از شدت کمبود هوا صورتش قرمز شده بود و حالا داشت با ولع هوا رو به ریه هاش می فرستاد!
پسر از شدت کیوتی دختر آروم خندید..
بعد از اینکه نفس دختر سر جاش اومد کنار آتیشی که پسر درست کرده بود نشستن و در سکوت به صدای سوختن چوب ها گوش دادن..
دختر برای از بین بردن سکوت معذب کننده ی بینشون سوالی که خیلی وقت بود ذهنش رو مشغول کرده بود رو پرسید:
+ برای چی اومدی بهشت؟ تا جایی که من میدونم شیطان ها تویه جهنمن (دژاوو؟ :)
پسر آروم جواب داد:
_ من پسر لوسیفر و لیلیثم! پسر یه نیمه فرشته و شیطان! سال ها پیش مادرم به خاطر اشتباه پدرم تویه یه روز بارونی مرد..منم از اون موقع به بعد هر وقت که تویه جهنم بارون میباره به بهشت پناه میارم، چون بهشت بوی مادرم میده!
دختر غم و حسرتی که تویه حرفا و چشم هایه پسر بود رو به خوبی حس کرد..چون فرشته ها تویه درک و فهمیدن احساسات دیگران کاملا ماهر بودن!
درسته که از اینکه شنیده بود که پسر مقابلش بچه ی لوسیفره زیاد خوشحال نشده بود اما با به یاد آوردن اینکه مادر پسر یکی از فرشته های مورد علاقه ی اهالیه بهشته و هنوزم با وجود خیانتش به خدا.. همه اونو به عنوان یه طعمه ی بی گناه میبینن که لوسیفر اونو به دام انداخته.. لبخندی زد..البته کمی ناراحت و بی قرار شده بود که چرا این سوالو از پسر پرسیده و اونو ناراحت کرده!
۲.۴k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.