فیک تهیونگ (عشق+بی انتها)p51
هیناه
زیر چشمی نگام کرد و خنده آرومی کرد
دستمو فشرد و گفت : معلومه روزه سختیو در پیش دارم
_همینطوره
همینطورم شد ، بین راه هرچی که چشممو میگرفت میخریدم و همشونم میدادم دست تهیونگ الان اصلا شبیه اون رییس مغرور و پر جذبه نبود با این وضعیت
تهیونگ
_تهیونگ قل میدم این آخریشه
از گوشه چشم به قیافش نگاهی انداختم،خودشو مظلوم کرده بود که موافقت کنم،مگه میشد با این آدم مخالفت کرد؟ من که هرگز
_خیلی خب برو تو فقط قیافتو اونطوری نکن
_وای عاشقتم پس برم و سریع برگردم
حرفشو تایید کردم که با لبخند وارد فروشگاه شد،،،کنارش حس زندگی تازهای رو داشتم،زندگیم از یکنواختی و بی روحی در اومده بودو رنگ گرفته بود،همه اینا زیره سره اون بود..از پشت شیشه های دره ورودی به نیم رخش زل زدم،درحال انتخاب وسیله ها بود و حسابی تو فکر...همیشه زیبا بود،اما خلاف ظاهری که اونو قوی جلوه میداد باطنی شکننده داشت،وقتی متوجه نگاه های من شد دستشو برام تکون داد و بعده چند ثانیه از فروشگاه خارج شد
_خیلی قشنگ بودن خیلیییی
_خب میخواستی بیشتر میخریدی
دستامو نگاه کرد و گفت : جا نیست آخه
بعد زد زیره خنده
_چیه؟ اونقدرا هم خنده دار نشدم؟ شدم؟
_وای نگووو اصلا از اون رییسه بداخلاق پر جذبه هیچی جز قد و هیکل نَمونده..فقط فکر کن کارمندات اینطوری ببیننت
_اینقدر نخند بچه راه بیوفت که کلی کار داریم
هیناه
شهربازی بعدش یه موزه هنری رفتیم
دوربین سلفی گوشیو گرفتم روبه رومون و با دست فکشو گرفتمو برگردوندم سمت دوربین
_اه یکم بخند دیگه عکسمون زشت شد
لبخندی زد و...عکسو گرفتم،
_این بیستمی بود
با تعجب گفتم:چی؟!
_بیستمین عکسِ امروزمون
زیر چشمی نگام کرد و خنده آرومی کرد
دستمو فشرد و گفت : معلومه روزه سختیو در پیش دارم
_همینطوره
همینطورم شد ، بین راه هرچی که چشممو میگرفت میخریدم و همشونم میدادم دست تهیونگ الان اصلا شبیه اون رییس مغرور و پر جذبه نبود با این وضعیت
تهیونگ
_تهیونگ قل میدم این آخریشه
از گوشه چشم به قیافش نگاهی انداختم،خودشو مظلوم کرده بود که موافقت کنم،مگه میشد با این آدم مخالفت کرد؟ من که هرگز
_خیلی خب برو تو فقط قیافتو اونطوری نکن
_وای عاشقتم پس برم و سریع برگردم
حرفشو تایید کردم که با لبخند وارد فروشگاه شد،،،کنارش حس زندگی تازهای رو داشتم،زندگیم از یکنواختی و بی روحی در اومده بودو رنگ گرفته بود،همه اینا زیره سره اون بود..از پشت شیشه های دره ورودی به نیم رخش زل زدم،درحال انتخاب وسیله ها بود و حسابی تو فکر...همیشه زیبا بود،اما خلاف ظاهری که اونو قوی جلوه میداد باطنی شکننده داشت،وقتی متوجه نگاه های من شد دستشو برام تکون داد و بعده چند ثانیه از فروشگاه خارج شد
_خیلی قشنگ بودن خیلیییی
_خب میخواستی بیشتر میخریدی
دستامو نگاه کرد و گفت : جا نیست آخه
بعد زد زیره خنده
_چیه؟ اونقدرا هم خنده دار نشدم؟ شدم؟
_وای نگووو اصلا از اون رییسه بداخلاق پر جذبه هیچی جز قد و هیکل نَمونده..فقط فکر کن کارمندات اینطوری ببیننت
_اینقدر نخند بچه راه بیوفت که کلی کار داریم
هیناه
شهربازی بعدش یه موزه هنری رفتیم
دوربین سلفی گوشیو گرفتم روبه رومون و با دست فکشو گرفتمو برگردوندم سمت دوربین
_اه یکم بخند دیگه عکسمون زشت شد
لبخندی زد و...عکسو گرفتم،
_این بیستمی بود
با تعجب گفتم:چی؟!
_بیستمین عکسِ امروزمون
۷.۷k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.