پارت یازدهـم "
#پارت_یازدهـم "
وسطای جنگل از هم جدا شده بودیم..گم شده بودم و هیچی بلد نبودم.. سه ساعتی میشد گم شده بودم:)
نشستم روی زمین و شروع کردم به گریه کردن: شوگای لعنتـی..همش تقصیر توعه..معلوم نیست بتونم برگردم یانه..شب از سرما و گزیدگی حیوانات نمیرم از گرسنگی میـمیرم..پسره ی خودخواه.. من چرا خواستم باهاش در بیوفتم؟ خداایاا اشتباه کردم.. یکاری کن.. بعد داد کشیـدم: کممککک! خوابیدم رو زمین و تا میتونستم بلند گریه کردم.. به پشت روی زمین دراز کشیده بودم گریه میکردم ک نفسم بند اومد...روی کمرم احساس سنگینی میکردم..یهو دستام به پشت جمع شد..شوگا: دیگه فهمیدی ک اشتباه کردی..؟ حالا همینجا بمیر.. یونا:یااا از روی کمرم پاشو.. شوگا: بگو اشتباه کردم.
یونا: از روی کمرم پاشو ..شنیدی؟ شوگا: چی؟ نشنیدم! یونا:باشه باشه..اشتباه کردم..:) از روی کمرم بلند شد.. دستامو کشید و بلندم کرد! شوگا: ما..گم شدیم.. یونا:چی؟ مگه نگفتی اینجارو بلدی؟ شوگا:من..دروغ گفتم! یونا:میـن یونگی.. همش تقصیر توعه.. شوگا: من؟ کی گفت مسابقه بدیم؟ یونا: خب تو میتونستی بگی نه.. شوگا:نتونستم..نتونستم بگم نه..خودت ک میدونی.. یونا: ازت متنفرم..تو..تو واقعا.. ! با زده شدن کمرم به تنه درخت پشتی حرفمو قطع کردم.. من و زده بود به درخت و دستاشو دورم حلقه کرده بود..توی نیم سانتی صورتم بود:) اومد جلوتر سرشو نـزدیک کرد و در گوشم گفت: خب..من میرم! تو.. سعی کن خودت برگردی.. بعد با دستش موهامو زد پشت گوشم.. و بعد دوباره شروع کرد به آروم حرف زدن: اگر ببازی.. تا یه ماه یجوری آزارت میدم که از جونـت سیر بشـی:) و بعد هولم داد و رفت..به سرعت دور میشد:) دوییدم سمتش و دستشو کشیدم..همونطوری ک اشکام میریختن گفتم: خواهش میکنم.. خواهش میکنم بزار باهات بیام! شوگا: نـه..نمیشه..من هیچوقت با تو جایی نِمیرم! یونا: باشه..من باختم..از همین الان تا یه ماه دیگه هرکار بگی انجام میدم فقد منم بـِبَر! شوگا: پس...من دیگه حرفی ندارم:)و بعد دوباره هولم داد و رفت.. گفتم:یااا قرار بود منم بِبَری.. شوگا: دلت میخواد کولت کنم؟ یا که ببوسمت و شبیه توی فیلمـا بغلت کنم و شبیه این پرنس توی قصه ها ببرمت توی قصر؟ دنبالم بیا دیگه! چشمامو توی حدقه چرخوندم و دنبالش راه افتادم .. همینطوری سرم و انداخته بودم پایین و داشتم میرفتم ک متوجه شدم شوگا نیست.. جیغ کشیدم:یااا ..شوگااا کجا رفتـی؟ صدایی نشنیدم.. یونا: خواهش میکنم ..الان وقتش نیست شوخی کنی..هوا داره تاریک میشه.. منم دیگه نباید اینجا باشم:( هوا به سرعت تاریک میشد..همش به خودم فحش میدادم و سعی میکردم راهمو دنبال کنم:) هیچی رو نمیدیدم.. یه نور توی تاریکی پیدا کردم و رفتم کنارش:) نور چشمم و اذیت میکرد..دستم و جلوی صورتم گرفتم ک کم کم عادت کردم ..
((پایان پارت ۱۱))
وسطای جنگل از هم جدا شده بودیم..گم شده بودم و هیچی بلد نبودم.. سه ساعتی میشد گم شده بودم:)
نشستم روی زمین و شروع کردم به گریه کردن: شوگای لعنتـی..همش تقصیر توعه..معلوم نیست بتونم برگردم یانه..شب از سرما و گزیدگی حیوانات نمیرم از گرسنگی میـمیرم..پسره ی خودخواه.. من چرا خواستم باهاش در بیوفتم؟ خداایاا اشتباه کردم.. یکاری کن.. بعد داد کشیـدم: کممککک! خوابیدم رو زمین و تا میتونستم بلند گریه کردم.. به پشت روی زمین دراز کشیده بودم گریه میکردم ک نفسم بند اومد...روی کمرم احساس سنگینی میکردم..یهو دستام به پشت جمع شد..شوگا: دیگه فهمیدی ک اشتباه کردی..؟ حالا همینجا بمیر.. یونا:یااا از روی کمرم پاشو.. شوگا: بگو اشتباه کردم.
یونا: از روی کمرم پاشو ..شنیدی؟ شوگا: چی؟ نشنیدم! یونا:باشه باشه..اشتباه کردم..:) از روی کمرم بلند شد.. دستامو کشید و بلندم کرد! شوگا: ما..گم شدیم.. یونا:چی؟ مگه نگفتی اینجارو بلدی؟ شوگا:من..دروغ گفتم! یونا:میـن یونگی.. همش تقصیر توعه.. شوگا: من؟ کی گفت مسابقه بدیم؟ یونا: خب تو میتونستی بگی نه.. شوگا:نتونستم..نتونستم بگم نه..خودت ک میدونی.. یونا: ازت متنفرم..تو..تو واقعا.. ! با زده شدن کمرم به تنه درخت پشتی حرفمو قطع کردم.. من و زده بود به درخت و دستاشو دورم حلقه کرده بود..توی نیم سانتی صورتم بود:) اومد جلوتر سرشو نـزدیک کرد و در گوشم گفت: خب..من میرم! تو.. سعی کن خودت برگردی.. بعد با دستش موهامو زد پشت گوشم.. و بعد دوباره شروع کرد به آروم حرف زدن: اگر ببازی.. تا یه ماه یجوری آزارت میدم که از جونـت سیر بشـی:) و بعد هولم داد و رفت..به سرعت دور میشد:) دوییدم سمتش و دستشو کشیدم..همونطوری ک اشکام میریختن گفتم: خواهش میکنم.. خواهش میکنم بزار باهات بیام! شوگا: نـه..نمیشه..من هیچوقت با تو جایی نِمیرم! یونا: باشه..من باختم..از همین الان تا یه ماه دیگه هرکار بگی انجام میدم فقد منم بـِبَر! شوگا: پس...من دیگه حرفی ندارم:)و بعد دوباره هولم داد و رفت.. گفتم:یااا قرار بود منم بِبَری.. شوگا: دلت میخواد کولت کنم؟ یا که ببوسمت و شبیه توی فیلمـا بغلت کنم و شبیه این پرنس توی قصه ها ببرمت توی قصر؟ دنبالم بیا دیگه! چشمامو توی حدقه چرخوندم و دنبالش راه افتادم .. همینطوری سرم و انداخته بودم پایین و داشتم میرفتم ک متوجه شدم شوگا نیست.. جیغ کشیدم:یااا ..شوگااا کجا رفتـی؟ صدایی نشنیدم.. یونا: خواهش میکنم ..الان وقتش نیست شوخی کنی..هوا داره تاریک میشه.. منم دیگه نباید اینجا باشم:( هوا به سرعت تاریک میشد..همش به خودم فحش میدادم و سعی میکردم راهمو دنبال کنم:) هیچی رو نمیدیدم.. یه نور توی تاریکی پیدا کردم و رفتم کنارش:) نور چشمم و اذیت میکرد..دستم و جلوی صورتم گرفتم ک کم کم عادت کردم ..
((پایان پارت ۱۱))
۲۷.۶k
۲۱ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.