دو پارتی تهیونگ فیک:وقتی پشیمون شد غمگین
تهیونگ و ا.ت 2 ساله ازدواج کردن... ویو ا.ت:از ماه پیش هی هی حالت تهوع دارم... تصمیم گرفتم برم بیمارستان تا ببینم چمه... لباسامو پوشیدمو یه تاکسی گرفتمو به سمت بیمارستان حرکت کردم... وقتی رسیدم رفتم داخلو پیش خانم دکتر رفتم... در اتاقو باز کردمو سلام کردم..
( علامت دکتر- علامت ا.ت+)
-سلام عزیزم بشین +خانم دکتر از ماه پیش هی هی حالت تهوع دارم... سرما هم نخوردم چون هیچ کدوم از نشونه هاش نبود... -باید بری تست بدی بدی...
+تست چی؟
-بارداری... از حالتایی که داری میتونم حدس بزنم یه کوچولو به همراداری.... بعد شنیدن حرف خانم دکتر لبخندی روی لبام اومد... تهیونگ عاشق بچه بود... حتما بشنوه خیلی خوشحال میشه🥺🫂
_حالا انقدر ذوق نکن گفتم حدس میزنم حتمی که نگفتم... تا تست ندی هیچی معلوم نمیشه...
+خـ... خب باید کجا برم تا تست بدم؟
-دنبالم بیا پشت سر خانم دکتر قدم برمیداشتم که جلوی یه در وایساد... -همینجاست... کاری با من نداری؟
+نه ممنون...خدانگهدار
-خبرشو بهم بده عزیزم... خدافظ دکتر رفت... در اتاقو باز کردمو وارد شدم... تست و دادم... +ببخشید کی نتیجش میاد؟
×حدودی یکی نیم ساعت دیگه... تشکر کردمو رفتم روی صندلی نشستم... خیلی خسته شده بودم... برای همین چشامو بستم...
با صدای پرستار از خواب بیدار شدم... ×خانم... خانم... بیدار شید... جواب تستون اومد... **** به خودم اومدمو رو به پرستار کردم و با حرفی که زد چشمام برق زد... ×تبریک میگم جواب تست مثبت بود... خیلی ذوق کرده بودم... با خودم میگفتم اگه تهیونگ بفهمه که داره بابا میشه حتما خیلی خوشحال میشافتاد وسیله ی تست بارداری رو از پرستار گرفتم... تشکر کردم... به سمت اتاق دکتر رفتمو خبر بهش دادم...اونم مثل من خیلی ذوق کرد...بغلش کردمو از اتاق خارج شدم...پولو پرداخت کردمو به سمت خونه راه افتادم...وسط راه کنار یه مغازه سیسمونی وایسادم تا برای سوپرایز کردن تهیونگ یه جفت کفش کیوتو کوچولو بگیرم... داخل مغازه شدم... چون نمیدونستم بچه پسره یا دختر یه کفش اسپورت خریدم... خیلی کیوت بود... همراه کفش یه جبعه هم خریدمو کفشو جواب ازمایشو توش گذاشتم... یه تاکسی گرفتمو به سمت خونه حرکت کردم...وقتی رسیدم خونه سریع لباسمو عوض کردمو جعبرو گذاشتم رو میز... ساعت 9:00 شب بودو تهیونگ هنوز برنگشته بود... با خودم گفتم شاید تمرینش طول کشیده... بیشتر صبر کردم ساعت23:18دقیقه بود... دیگه داشتم نگران میشدم... هیچوقت تمرینش تا این ساعت طول نمیکشید... تصمیم گرفتم گوشیمو وردارمو زنگش بزنم که صدای چرخوندن قفل درو شنیدم.... برگشته بود... تهیونگ درو باز کردو وارد خونه شد سریع رفتم سمتشو
گفتم:تهیونگ شی یه خبر خیلی خیلی خوب دارم... تهیونگ بهم اخم کردو انداختم کنار... ضربش انقدر محکم بود که باعث شد بیوفتم... از کار تهیونگ خیلی تعحب کرده بودم همینطور ناراحت شدم...همینجوری داشتم به تهیونگ مظلومانه نگاه میکردم که احساس کردم لپم خیس شده...
( علامت دکتر- علامت ا.ت+)
-سلام عزیزم بشین +خانم دکتر از ماه پیش هی هی حالت تهوع دارم... سرما هم نخوردم چون هیچ کدوم از نشونه هاش نبود... -باید بری تست بدی بدی...
+تست چی؟
-بارداری... از حالتایی که داری میتونم حدس بزنم یه کوچولو به همراداری.... بعد شنیدن حرف خانم دکتر لبخندی روی لبام اومد... تهیونگ عاشق بچه بود... حتما بشنوه خیلی خوشحال میشه🥺🫂
_حالا انقدر ذوق نکن گفتم حدس میزنم حتمی که نگفتم... تا تست ندی هیچی معلوم نمیشه...
+خـ... خب باید کجا برم تا تست بدم؟
-دنبالم بیا پشت سر خانم دکتر قدم برمیداشتم که جلوی یه در وایساد... -همینجاست... کاری با من نداری؟
+نه ممنون...خدانگهدار
-خبرشو بهم بده عزیزم... خدافظ دکتر رفت... در اتاقو باز کردمو وارد شدم... تست و دادم... +ببخشید کی نتیجش میاد؟
×حدودی یکی نیم ساعت دیگه... تشکر کردمو رفتم روی صندلی نشستم... خیلی خسته شده بودم... برای همین چشامو بستم...
با صدای پرستار از خواب بیدار شدم... ×خانم... خانم... بیدار شید... جواب تستون اومد... **** به خودم اومدمو رو به پرستار کردم و با حرفی که زد چشمام برق زد... ×تبریک میگم جواب تست مثبت بود... خیلی ذوق کرده بودم... با خودم میگفتم اگه تهیونگ بفهمه که داره بابا میشه حتما خیلی خوشحال میشافتاد وسیله ی تست بارداری رو از پرستار گرفتم... تشکر کردم... به سمت اتاق دکتر رفتمو خبر بهش دادم...اونم مثل من خیلی ذوق کرد...بغلش کردمو از اتاق خارج شدم...پولو پرداخت کردمو به سمت خونه راه افتادم...وسط راه کنار یه مغازه سیسمونی وایسادم تا برای سوپرایز کردن تهیونگ یه جفت کفش کیوتو کوچولو بگیرم... داخل مغازه شدم... چون نمیدونستم بچه پسره یا دختر یه کفش اسپورت خریدم... خیلی کیوت بود... همراه کفش یه جبعه هم خریدمو کفشو جواب ازمایشو توش گذاشتم... یه تاکسی گرفتمو به سمت خونه حرکت کردم...وقتی رسیدم خونه سریع لباسمو عوض کردمو جعبرو گذاشتم رو میز... ساعت 9:00 شب بودو تهیونگ هنوز برنگشته بود... با خودم گفتم شاید تمرینش طول کشیده... بیشتر صبر کردم ساعت23:18دقیقه بود... دیگه داشتم نگران میشدم... هیچوقت تمرینش تا این ساعت طول نمیکشید... تصمیم گرفتم گوشیمو وردارمو زنگش بزنم که صدای چرخوندن قفل درو شنیدم.... برگشته بود... تهیونگ درو باز کردو وارد خونه شد سریع رفتم سمتشو
گفتم:تهیونگ شی یه خبر خیلی خیلی خوب دارم... تهیونگ بهم اخم کردو انداختم کنار... ضربش انقدر محکم بود که باعث شد بیوفتم... از کار تهیونگ خیلی تعحب کرده بودم همینطور ناراحت شدم...همینجوری داشتم به تهیونگ مظلومانه نگاه میکردم که احساس کردم لپم خیس شده...
۱۶.۹k
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.