پارت جدیدد:)
#life_again
Part nineteen
سوهی: ....خب ...الان..
× به نظرم بهتره شیفتی بمونیم....که همه استراحت کنیم...
& من اول میمونم.
با جدیت برگشت سمت تهیونگ.
× جنابعالی غلط میکنی! من میمونم صبح تو بیا... خودت میدونی شبا من نمیتونم بخوابم.
:من چی ؟
× فعلا منو تهیونگ میمونیم پس فردا شما.
:باشه...
& پس من برم خونه..
:میای پیش من؟
& خودم اینجا خونه دارم...میرم اونجا....کوک ساعت شش صبح شیفت عوض میکنیم!
× چشم هیونگ!
:خدافظ...
و خانم کانگ رفت و بعد از خدافظی گرم تهکوک تهیونگ هم رفت سمت ماشین و رفت خونه.
..........
× آهیوناااا
~اوپا!
بالاخره دختر به هوش اومده بود ....ساعت ۳:۴۵ دقیقا صبح بود و بیمارستان کاملا ساکت بود البته اگه سرو صدای آهیون و جونگکوک وقتی که بالاخره بعد از سه ماه همو دیدن رو فاکتور بگیریم....
جونگکوک نشست کنار تخت آهیون....
~اوپا...من...دلم برات خیلی تنگ شده بود...
و کم کم لایه بی رنگی روی چشماش رو پر کرد...
× من خیلی بیشتر فسقل من
دستشو گرفت و بوسه ای روشون کاشت
~ تهیونگ اوپا نیست؟
×نه فرستادمش بره خونه...میدونی که حالش خوب نبود
~مامان چی؟
×اونم فرستادیم بره خونه.
~هنوزم باهم کنار نیومدن
×ببین معلومه همو دوست دارن ولی لج میکنن...
~آب میدی ؟
رفت سمت میز کنار تخت و توی لیوان مقداری آب ریخت و داد دست دختر...
×میشه بگی چی شد که تصادف کردی؟ هنوز دوماه نشده ماشین داری لعنتی!
دختر خنده خجالت زده ای کرد و نفس عمیقی کشید...
~داستانش خیلی طولانیه اوپا..
×میشینی تعریف میکنی.
~خب برمیگرده به هفته اول دانشگاه....یه پسره بود به اسم کریس....اصالتا اهل نیویورک بود....و چهرش هم نگم
× کراش زدیی!؟؟ چرا زودتر نگفتی ؟!!
با ذوق و تعجب داد زد...پرستاری که از جلوی در رد میشد فقط محکم با دست زد تو پیشونیش و در اتاق آهیون رو بست....
~الان میگم...آقا هیچی ما با دخترا منظورم لیا و مینا و وندی همه با اکیپشون دوست شدیم و باهم بیرون میرفتیم و اینا....قرار بود دیروز خیر سرمون منو کریس بریم سر قرار دو نفره زیرا من ترتیب دادم که بهش اعتراف کنم...ولی یه دفعه وندی زنگ زد و گفت که خب... متاسفانه ایشون هم تصادف کردن و من همون موقع حواسم پرت شد و به بچه هایی که اومدن توی خیابون دقت نکردم و چرخیدم توی تیر برق!
جونگکوک بی صدا بهش خیره شد...صد درصد اگه اگه تهیونگ اینو میفهمید آهیونو میکشت ولی خب اون بچه فقط عاشق شده..
×من خودم با هیونگت حرف میزنم تا جرت نده.
دختر لبخند تو دل برویی زد..
~تو بهترینی....من یکم بخوابم؟
× بخواب منم یکم دیگه میخوابم...به ته ته هیونگ بگم به هوش اومدی...
~ ممنون....
...............
Continues...
Part nineteen
سوهی: ....خب ...الان..
× به نظرم بهتره شیفتی بمونیم....که همه استراحت کنیم...
& من اول میمونم.
با جدیت برگشت سمت تهیونگ.
× جنابعالی غلط میکنی! من میمونم صبح تو بیا... خودت میدونی شبا من نمیتونم بخوابم.
:من چی ؟
× فعلا منو تهیونگ میمونیم پس فردا شما.
:باشه...
& پس من برم خونه..
:میای پیش من؟
& خودم اینجا خونه دارم...میرم اونجا....کوک ساعت شش صبح شیفت عوض میکنیم!
× چشم هیونگ!
:خدافظ...
و خانم کانگ رفت و بعد از خدافظی گرم تهکوک تهیونگ هم رفت سمت ماشین و رفت خونه.
..........
× آهیوناااا
~اوپا!
بالاخره دختر به هوش اومده بود ....ساعت ۳:۴۵ دقیقا صبح بود و بیمارستان کاملا ساکت بود البته اگه سرو صدای آهیون و جونگکوک وقتی که بالاخره بعد از سه ماه همو دیدن رو فاکتور بگیریم....
جونگکوک نشست کنار تخت آهیون....
~اوپا...من...دلم برات خیلی تنگ شده بود...
و کم کم لایه بی رنگی روی چشماش رو پر کرد...
× من خیلی بیشتر فسقل من
دستشو گرفت و بوسه ای روشون کاشت
~ تهیونگ اوپا نیست؟
×نه فرستادمش بره خونه...میدونی که حالش خوب نبود
~مامان چی؟
×اونم فرستادیم بره خونه.
~هنوزم باهم کنار نیومدن
×ببین معلومه همو دوست دارن ولی لج میکنن...
~آب میدی ؟
رفت سمت میز کنار تخت و توی لیوان مقداری آب ریخت و داد دست دختر...
×میشه بگی چی شد که تصادف کردی؟ هنوز دوماه نشده ماشین داری لعنتی!
دختر خنده خجالت زده ای کرد و نفس عمیقی کشید...
~داستانش خیلی طولانیه اوپا..
×میشینی تعریف میکنی.
~خب برمیگرده به هفته اول دانشگاه....یه پسره بود به اسم کریس....اصالتا اهل نیویورک بود....و چهرش هم نگم
× کراش زدیی!؟؟ چرا زودتر نگفتی ؟!!
با ذوق و تعجب داد زد...پرستاری که از جلوی در رد میشد فقط محکم با دست زد تو پیشونیش و در اتاق آهیون رو بست....
~الان میگم...آقا هیچی ما با دخترا منظورم لیا و مینا و وندی همه با اکیپشون دوست شدیم و باهم بیرون میرفتیم و اینا....قرار بود دیروز خیر سرمون منو کریس بریم سر قرار دو نفره زیرا من ترتیب دادم که بهش اعتراف کنم...ولی یه دفعه وندی زنگ زد و گفت که خب... متاسفانه ایشون هم تصادف کردن و من همون موقع حواسم پرت شد و به بچه هایی که اومدن توی خیابون دقت نکردم و چرخیدم توی تیر برق!
جونگکوک بی صدا بهش خیره شد...صد درصد اگه اگه تهیونگ اینو میفهمید آهیونو میکشت ولی خب اون بچه فقط عاشق شده..
×من خودم با هیونگت حرف میزنم تا جرت نده.
دختر لبخند تو دل برویی زد..
~تو بهترینی....من یکم بخوابم؟
× بخواب منم یکم دیگه میخوابم...به ته ته هیونگ بگم به هوش اومدی...
~ ممنون....
...............
Continues...
۱.۴k
۱۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.