تقدیر سیاه و سفید p82
دستمو روی بازوی ماری کشیدم و گفتم: چیشد..اخرش با هم اشتی کردین؟؟
اشکی که روی گونش ریخت رو پاک کرد
گفت: چند روز بعد مادرش خبر خودکشیش رو بهم داد ...میدونستم دختر دل نازکی بود ولی هیچ وقت فکر نمیکردم که با گفتن اون حرف برای همیشه از دستش بدم ،
بعد اون ماجرا یه مدت افسردگی گرفتم خودمو مقصر میدونستم و عذاب وجدان بدی داشتم
و تا آخر عمرم هم پشیمونم که چرا بهش نگفتم چقد دوسش دارم ...چرا نگفتم از خواهر واسم عزیز تر بود
حالا از من به تو نصیحت ، عاشقته ..توهم همینطور پس زیاد منتظرش نزار
سرمو انداختم پایین و گفتم : متاسفم ماری ...ولی تو جای من نیستی ،اگه میتونستی درکم کنی نمیگفتی دوباره برگردم
ماری : من حرفامو بهت زدم به چیزایی ک گفتم فکر کن
خواستم چیزی بگم که تهیونگ بیدار شد و نشست : هی کوک ...کوک بلند شو خواب دیگه بسه
جونگ کوک خمیازه ی عمیقی کشید و نشست
ماری: خب اگه چرتتونم زدید دیگه بریم بیرون
تهیونگ از تو ساک بهم لباسی داد و برای خودشم برداشت
مردا رفتن پشت کلبه و منو ماری هم توی کلبه لباسامونو عوض کردیم...یه لباس سر همی آستین کوتاه بود گل گلی بود با پاچه های گشاد
موهام رو بالا بستم
ماری هم بلیز قرمز که خط های صورتی توش بود با شلوار تا زیر زانو جذب پوشید
بطری آب و تنقلات برداشتیم و راه افتادیم
جونگ کوک و ماری مسیر آبشار رو نشون دادن ....وسطای جنگل یه آبشار قشنگ بود ارتفاعش قدری بلند نبود که نشه ازش بالا رفت ولی عرض زیادی داشت
بالای آبشار هم سنگ های بزرگی بود پایین هم دریاچه کوچکی .وسایلا رو کنار درختی گذاشتیم و رفتيم بالای آبشار
با کمک تهیونگ رسیدم بالا خودشم اومد کنارم روی سنگ وایساد
یه طرف ابشار ما بودیم اون طرفش هم ماری و جونگ کوک ،تهیونگ دستشو گذاشت روی شونم و از بغل منو به خودش چسبوند
در حالی که هر دو به منظره نگاه میکردیم گفت: قشنگه؟؟
با لبخند گرمی گفتم: اره خیلی
تهیونگ: خوشحالم که خوشت اومده
هوا ابر بود و خورشید پشت ابر قابم شده بود باد میومد و لذت منظره رو چند برابر میکرد
اشکی که روی گونش ریخت رو پاک کرد
گفت: چند روز بعد مادرش خبر خودکشیش رو بهم داد ...میدونستم دختر دل نازکی بود ولی هیچ وقت فکر نمیکردم که با گفتن اون حرف برای همیشه از دستش بدم ،
بعد اون ماجرا یه مدت افسردگی گرفتم خودمو مقصر میدونستم و عذاب وجدان بدی داشتم
و تا آخر عمرم هم پشیمونم که چرا بهش نگفتم چقد دوسش دارم ...چرا نگفتم از خواهر واسم عزیز تر بود
حالا از من به تو نصیحت ، عاشقته ..توهم همینطور پس زیاد منتظرش نزار
سرمو انداختم پایین و گفتم : متاسفم ماری ...ولی تو جای من نیستی ،اگه میتونستی درکم کنی نمیگفتی دوباره برگردم
ماری : من حرفامو بهت زدم به چیزایی ک گفتم فکر کن
خواستم چیزی بگم که تهیونگ بیدار شد و نشست : هی کوک ...کوک بلند شو خواب دیگه بسه
جونگ کوک خمیازه ی عمیقی کشید و نشست
ماری: خب اگه چرتتونم زدید دیگه بریم بیرون
تهیونگ از تو ساک بهم لباسی داد و برای خودشم برداشت
مردا رفتن پشت کلبه و منو ماری هم توی کلبه لباسامونو عوض کردیم...یه لباس سر همی آستین کوتاه بود گل گلی بود با پاچه های گشاد
موهام رو بالا بستم
ماری هم بلیز قرمز که خط های صورتی توش بود با شلوار تا زیر زانو جذب پوشید
بطری آب و تنقلات برداشتیم و راه افتادیم
جونگ کوک و ماری مسیر آبشار رو نشون دادن ....وسطای جنگل یه آبشار قشنگ بود ارتفاعش قدری بلند نبود که نشه ازش بالا رفت ولی عرض زیادی داشت
بالای آبشار هم سنگ های بزرگی بود پایین هم دریاچه کوچکی .وسایلا رو کنار درختی گذاشتیم و رفتيم بالای آبشار
با کمک تهیونگ رسیدم بالا خودشم اومد کنارم روی سنگ وایساد
یه طرف ابشار ما بودیم اون طرفش هم ماری و جونگ کوک ،تهیونگ دستشو گذاشت روی شونم و از بغل منو به خودش چسبوند
در حالی که هر دو به منظره نگاه میکردیم گفت: قشنگه؟؟
با لبخند گرمی گفتم: اره خیلی
تهیونگ: خوشحالم که خوشت اومده
هوا ابر بود و خورشید پشت ابر قابم شده بود باد میومد و لذت منظره رو چند برابر میکرد
۲۷.۹k
۰۳ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.