رمان(عشق)پارت۳۶
«همین لحظه خونه ی عمر». عمر:عشقم چطور شدم🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰. سوسن:خیلی خوشتیپ شدی عشقم🥰🥰. عمر:وااااای چقدر زیبا شدی ملکه ی من محوت شدم🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰. سوسن:عمر منو لوس نکن😅😅بیا بریم🥰. عمر:باشه عشقم بریم🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰. «خونه ی ملیسا و قدیر». قدیر و ملیسا :خوش اومدین🥰🥰🥰🥰🥰. سوسعم:سلام ممنون🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰. (یهو همه اومدن پیش عمر و سوسن و سلام کردن). آیبیکه:سوسن بیا بشین ناسلامتی حامله ای. آسیه:آیبیکه راست میگه نباید زیاد سرپا وایسی. (لیلا و اوزگه و برک و دورک و کآن و شنگول و اورهان و سلیم و امیر و اوگول جان و هاریکا و تالیا و سوزان ونباحت و آکف و مظلوم و جمیله و......خلاصه همشون به سوسن و عمر تبریک گفتن و حسابی قربون سوسن رفتن). «نیم ساعت بعد». (زنگ در خورد). عمر:حالا که سر و صداست و کسی صدای زنگ درو نمیشنوه زودتر برم درو باز کنم که سوپرایزم لو نره. (همه تو حیاط بودن). عمر:سلام گل و انگشتر رو آوردین. مردی که وسایلارو آورده بود:بله بفرمایید. عمر:بفرمایید اینم پولش( و درو بست و رفت تو حیاط و رفت روی سنت و پشت میکروفن گفت). عمر:دوستان.............
۳.۳k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.