پارت ۱۷۰ رمان کت رنگی
پارت ۱۷۰ رمان کت رنگی
#جونگکوک
بازم بیمارستان .. با اینکه سه ماه از اون اتفاق گذشته اما هنوزم از اینجا متنفرم .. ولی مجبور بودم که برم تو به خاطر جویی ... صحنه های دردناک یادآوری میشدن ... دور جویی رو دکتر و پرستار گرفته بودن. چرا زودتر گردنبندش رو ردیابی نکردم!... آسیبی ندیده بود ولی بازم فرستادنش برای اسکن تا مطمن بشن آسیب داخلی نداره ...
نشسته بودم روی تخت و یه پرستار اومد سمتم و به زخم های صورت و زخم دستم می رسید... میسوخت میخواست ماسک روی صورتم رو برداره که نزاشتم
من: نه نمیخواد ...
پرستار: اخه باید ببینم ...
من: آسیبی ندیده ... نگران نباش !
نمیخواستم کسی منو بشناسه ! نمیخواستم هویتم فاش بشه... به تهیونگ هم گفتم که هویتمون رو فاش نکنیم این برای خود جویی بود...
بعد از سه ساعت وقتی از دکترش شنیدم که آسیبی ندیده از کنار تختش بلند شدم و داشتم حاضر میشدم برم بیرون داشتم میرفتم سمت در که یهو یکی منو با شدت از پشت بغل کرد .. هنگ کردم برگشتم دیدم جویی بود ! بیدار شده بود
من: جویی !
چیزی نمی گفت.. هنگ کرده بود برگشتم و صورتشو گرفتم .. پر توی چشماش اشک بود و انگار هنگ کرده بود
من: جویی ! چیزی نیست آروم باش !
جویی: نرو !... پیشم باش !
من: اما تهیونگ هست که !
جویی: نه ... تو پیشم باش !
گریه اش شدت گرفت و نمیخواستم ناراحتش کنم!
من: باشه ! ... بس کن دیگه گریه نکن !
#جونگکوک
بازم بیمارستان .. با اینکه سه ماه از اون اتفاق گذشته اما هنوزم از اینجا متنفرم .. ولی مجبور بودم که برم تو به خاطر جویی ... صحنه های دردناک یادآوری میشدن ... دور جویی رو دکتر و پرستار گرفته بودن. چرا زودتر گردنبندش رو ردیابی نکردم!... آسیبی ندیده بود ولی بازم فرستادنش برای اسکن تا مطمن بشن آسیب داخلی نداره ...
نشسته بودم روی تخت و یه پرستار اومد سمتم و به زخم های صورت و زخم دستم می رسید... میسوخت میخواست ماسک روی صورتم رو برداره که نزاشتم
من: نه نمیخواد ...
پرستار: اخه باید ببینم ...
من: آسیبی ندیده ... نگران نباش !
نمیخواستم کسی منو بشناسه ! نمیخواستم هویتم فاش بشه... به تهیونگ هم گفتم که هویتمون رو فاش نکنیم این برای خود جویی بود...
بعد از سه ساعت وقتی از دکترش شنیدم که آسیبی ندیده از کنار تختش بلند شدم و داشتم حاضر میشدم برم بیرون داشتم میرفتم سمت در که یهو یکی منو با شدت از پشت بغل کرد .. هنگ کردم برگشتم دیدم جویی بود ! بیدار شده بود
من: جویی !
چیزی نمی گفت.. هنگ کرده بود برگشتم و صورتشو گرفتم .. پر توی چشماش اشک بود و انگار هنگ کرده بود
من: جویی ! چیزی نیست آروم باش !
جویی: نرو !... پیشم باش !
من: اما تهیونگ هست که !
جویی: نه ... تو پیشم باش !
گریه اش شدت گرفت و نمیخواستم ناراحتش کنم!
من: باشه ! ... بس کن دیگه گریه نکن !
۴.۶k
۳۱ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.