卩卂尺ㄒ16(ادامه پارت قبل)
(فراموش شده)
سرم رو اوردم بالا تا چیزی رو بگم که پیش خدمت سفارش هارو اورد
وقتی که گذاشتشون و رفت گفتم:چرا امکان داره برادر جنابعالی این کارو باهام کرد ....بنظرت من همون ادم قبلیم؟برادرت زندگیم رو نابود کرد ..اره تو میتونی ریلکس ب...
پرید وسط حرفم و با لحن اروم گفت:توهم وقتی زندگیت رو نابود کرد نشستس و نگاهش کردی؟....توهم باید زندگیش رو نابود میکردی اون خر کیع؟
گفتم:تها کاری که ازم برمیومد این بود که بندازمش تو زندون کار دیگه ای ازم بر نیومد
از روی صندلیی که روبروی من بود بلند شدو اومد صندلیش رو گذاشت کنار من و منو توی اغوشش کشید
رفتم خودمو توی بغلش جا کردم و گریم شدت گرفت ...دلم واسه خودم سوخت
در کمال تعجب سرم رو بوسید و ب حالت بغض گفت:تو لیاقتت این نبود
سرم رو از توی بغلش در اوردم و با حالت اشک الود بهش نگاه کردم دیدم اشک توی چشماش جمع شده و یک اشک از چشماش سر خورد و افتاد پایین
دستم رو گذاشتم روی گونش و پاکش کردم
با همون بغض خندیدم و گفتم:تو دیگه چرا گریه میکنی؟ ...خنگ
دستم رو از روی صورتش برداشت و گرفت توی دستش و گفت:فراموشش کن ...باشه؟...فقط فراموشش کن...میدونم واست سخته یا شایدم غیر ممکن ولی فراموشش کن تو میتونی من مطمئنم
گفتم:باشه ...گذشت دیگه من خیلی دارم با خودم تمرین میکنم فراموشش کنم و برام بی اهمیت باشه ...و دارم تقریبا موفق میشم ...توهم بیخیالش شو تا جایی که خبر دارم رابطتون از قبل بهم خورد که تو اومدی امریکا ..درسته؟
گفت:اوهم درسته ...ولی..بهت قول میدم که دیگه نبینیش باشه؟...همیشه مراقبتم ..خب؟
خندیدم و گفتم:یجوری میگی همیشه انگار تا ابد کنارمی
گفت:مگه چی میشه؟....خب میمونم
تعجب کردم و گفتم:یعنی چی؟
گفت:یعنی اینکه ....میخوام کنارت بمونم
با صورت مبهوم گفتم:به عنوان؟
گفت:دوست پسرت
نفهمیدم که این اونیه که اون گفته یا اینیه که من شنیدم
یه ضربه کوچک به سرم زدم و گفتم:یه بار دیگه میگی ؟
لبخند زد و اومد یه بوسه روی لبم گذاشت
چشام گشاد شد و بهش خیره شدم
گفتم:الان چکار کردی؟
گفت: لبات خوشمزن ها....جرمه که دوست داشته باشم ؟
با لحن اروم و تعجب اورم گفتم:نه .و..و ...ولی خیلی غیر منتظره نبود ؟
گفت:توچی؟
گفتم:من چی؟؟
خندید و گفت:توهم منو دوست داری؟
گفتم:ن..نمیدونم
گفت:الان یعنی اره؟
گفتم:خ..خب من مطمئن نیستم
گفت:بهت وقت میدم که فکرات رو بکنی
گفتم: تا کی وقت دارم ؟
گفت:تا فردا...اگر قبل از ساعت 10 صبح اومدی بی خبر شرکتم یعنی میخوای باهام بمونی ولی اگه تا ساعت 10 نیومدی یعنی دوسم نداری و نمیخوای باهام بمونی
گفتم:ادرس شرکتت رو از کجا بیارم ؟:/
گفت :پس میای؟(ذوق)
گفتم:نمیدونم ....اگه خواستم بیام باید ادرس رو داشته باشم
گفت:الان برات میفرستم
گفتم:باشه
سفارشامون رو خوردیم و بعدش رفتیم سوار ماشین شدیم و بعدش جونگ کوک من رو رسوند خونه
ساعت8 شب بود
داخل خونه که شدم بوی خیلی خوبی میومد
کیفم رو گذاشتم روی کمد کنار در و بلند داد زدم و با خنده گفتم:بابااااا....باباااا؟...
بابا از توی اشپزخونه داد زد و گفت:جانم عزیزم ..بیا تو اشپزخونه
رفتم داخل اشپز خونه و گفتم:واو بابا چه کردی ...نمیدونستم اینقدر بلندی غذا درست کنی
گفت:گفتم حالا که امروز روز خوبی نداشتیم یه چند تا غذای خوب درست کنم
گفتم:دستت درد نکنه ...مرسی
رفتم سمت گاز و یک سیب زمینی سرخ شده رو برداشتم و خواستم بخورمش که بابا زد پشت دستم و سیب زمینی از دستم افتاد بابا گفت:میدونی که چقدر از انگلک کردن غذا بدم میاد
گفتم:یاااا یدونه فقط بودااا
گفت:الان اماده میشه
یه نگاه به سر تا پا انداخت و گفت:کجا بودی که اینقدر خوشتیپ کردی؟
گفتم:خب ...چرا باید بهت دروغ بگم؟...جونگ کوک ازم خواست که با اون برم بیرون تا باهم حرف بزنیم
گفت:اع...در مورد چی حرف زدین حالا؟
گفتم:بابا بگو چیشده
گفت:چی شده؟
گفتم:دیشب جلوب اونم راجب تهیونگ به اون گفتم تهیونگ هم که برادر ناتنی اونه کلا شوکه شده بود...
سرم رو اوردم بالا تا چیزی رو بگم که پیش خدمت سفارش هارو اورد
وقتی که گذاشتشون و رفت گفتم:چرا امکان داره برادر جنابعالی این کارو باهام کرد ....بنظرت من همون ادم قبلیم؟برادرت زندگیم رو نابود کرد ..اره تو میتونی ریلکس ب...
پرید وسط حرفم و با لحن اروم گفت:توهم وقتی زندگیت رو نابود کرد نشستس و نگاهش کردی؟....توهم باید زندگیش رو نابود میکردی اون خر کیع؟
گفتم:تها کاری که ازم برمیومد این بود که بندازمش تو زندون کار دیگه ای ازم بر نیومد
از روی صندلیی که روبروی من بود بلند شدو اومد صندلیش رو گذاشت کنار من و منو توی اغوشش کشید
رفتم خودمو توی بغلش جا کردم و گریم شدت گرفت ...دلم واسه خودم سوخت
در کمال تعجب سرم رو بوسید و ب حالت بغض گفت:تو لیاقتت این نبود
سرم رو از توی بغلش در اوردم و با حالت اشک الود بهش نگاه کردم دیدم اشک توی چشماش جمع شده و یک اشک از چشماش سر خورد و افتاد پایین
دستم رو گذاشتم روی گونش و پاکش کردم
با همون بغض خندیدم و گفتم:تو دیگه چرا گریه میکنی؟ ...خنگ
دستم رو از روی صورتش برداشت و گرفت توی دستش و گفت:فراموشش کن ...باشه؟...فقط فراموشش کن...میدونم واست سخته یا شایدم غیر ممکن ولی فراموشش کن تو میتونی من مطمئنم
گفتم:باشه ...گذشت دیگه من خیلی دارم با خودم تمرین میکنم فراموشش کنم و برام بی اهمیت باشه ...و دارم تقریبا موفق میشم ...توهم بیخیالش شو تا جایی که خبر دارم رابطتون از قبل بهم خورد که تو اومدی امریکا ..درسته؟
گفت:اوهم درسته ...ولی..بهت قول میدم که دیگه نبینیش باشه؟...همیشه مراقبتم ..خب؟
خندیدم و گفتم:یجوری میگی همیشه انگار تا ابد کنارمی
گفت:مگه چی میشه؟....خب میمونم
تعجب کردم و گفتم:یعنی چی؟
گفت:یعنی اینکه ....میخوام کنارت بمونم
با صورت مبهوم گفتم:به عنوان؟
گفت:دوست پسرت
نفهمیدم که این اونیه که اون گفته یا اینیه که من شنیدم
یه ضربه کوچک به سرم زدم و گفتم:یه بار دیگه میگی ؟
لبخند زد و اومد یه بوسه روی لبم گذاشت
چشام گشاد شد و بهش خیره شدم
گفتم:الان چکار کردی؟
گفت: لبات خوشمزن ها....جرمه که دوست داشته باشم ؟
با لحن اروم و تعجب اورم گفتم:نه .و..و ...ولی خیلی غیر منتظره نبود ؟
گفت:توچی؟
گفتم:من چی؟؟
خندید و گفت:توهم منو دوست داری؟
گفتم:ن..نمیدونم
گفت:الان یعنی اره؟
گفتم:خ..خب من مطمئن نیستم
گفت:بهت وقت میدم که فکرات رو بکنی
گفتم: تا کی وقت دارم ؟
گفت:تا فردا...اگر قبل از ساعت 10 صبح اومدی بی خبر شرکتم یعنی میخوای باهام بمونی ولی اگه تا ساعت 10 نیومدی یعنی دوسم نداری و نمیخوای باهام بمونی
گفتم:ادرس شرکتت رو از کجا بیارم ؟:/
گفت :پس میای؟(ذوق)
گفتم:نمیدونم ....اگه خواستم بیام باید ادرس رو داشته باشم
گفت:الان برات میفرستم
گفتم:باشه
سفارشامون رو خوردیم و بعدش رفتیم سوار ماشین شدیم و بعدش جونگ کوک من رو رسوند خونه
ساعت8 شب بود
داخل خونه که شدم بوی خیلی خوبی میومد
کیفم رو گذاشتم روی کمد کنار در و بلند داد زدم و با خنده گفتم:بابااااا....باباااا؟...
بابا از توی اشپزخونه داد زد و گفت:جانم عزیزم ..بیا تو اشپزخونه
رفتم داخل اشپز خونه و گفتم:واو بابا چه کردی ...نمیدونستم اینقدر بلندی غذا درست کنی
گفت:گفتم حالا که امروز روز خوبی نداشتیم یه چند تا غذای خوب درست کنم
گفتم:دستت درد نکنه ...مرسی
رفتم سمت گاز و یک سیب زمینی سرخ شده رو برداشتم و خواستم بخورمش که بابا زد پشت دستم و سیب زمینی از دستم افتاد بابا گفت:میدونی که چقدر از انگلک کردن غذا بدم میاد
گفتم:یاااا یدونه فقط بودااا
گفت:الان اماده میشه
یه نگاه به سر تا پا انداخت و گفت:کجا بودی که اینقدر خوشتیپ کردی؟
گفتم:خب ...چرا باید بهت دروغ بگم؟...جونگ کوک ازم خواست که با اون برم بیرون تا باهم حرف بزنیم
گفت:اع...در مورد چی حرف زدین حالا؟
گفتم:بابا بگو چیشده
گفت:چی شده؟
گفتم:دیشب جلوب اونم راجب تهیونگ به اون گفتم تهیونگ هم که برادر ناتنی اونه کلا شوکه شده بود...
۳.۹k
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.