انتقام/پارت⁹
انتقام]
پارت 9]
از زبان توروکی]
-خب شروع!
کیو بطری رو چرخوند(توروکی به کیوکو میگه کیو)افتاد روی خودش و چویا.
*حقیقت
-اممم دازایو دوست داری؟
*خفه برو بمیر
دوباره بطریو چرخوند افتاد روی دازای و چویا.
*حقیقت
+منو دوس داری؟
*تمهههه خفههههه
دوباره چرخوندن افتاد روی من و ساکورا
^حقیقت
ساکورا:اممم جذاب ترین فرد توی این اتاق؟
^خودم
کیوکو باکایی زیر لب گفت و بطری رو چرخوند.
تاچیهارا:خب من باید بپرسم...جرعت یا حقیقت
-جرعت!
تاچیهارا:جذاب ترین فرد اتاقو ببوس
کیوکو دستشو بالا اورد و دستشو بوسید و گفت:جذاب ترینشون خودمم
^خیلی مغروری!
-از تو که...
حرفشو قطع کرد و چشماشو بست.
ساکورا:کیوکو خوبی؟
-اممم..اره.نظرتون چیه یه وقت دیگه بازیو ادامه بدیم؟
چویا تاچیهارا ساکورا و ایاساکی رفتن.دازای از توی اتاق اومد بیرون و سری تکون داد و گفت:خوابیده.فک کنم باید درمورد این توضیح بدی
اهی کشیدم.دیگه وقتش بود.
^تا حالا چیزی در مورد ازمایش اکس پی شنیدی؟
+اکس پی؟
^یه ازمایش بود که هشت سال پیش در مورد این تحقیق میکرد که ایا ادما میتونند دوتا موهبت داشته باشند یانه.
^اونا دوتا نمونه داشتن یه پسر 7 ساله و یه دختر 6 ساله.
+تو و کیوکو.
سرمو به تایید تکون دادم و گفتم:اره ما دوتا بودیم.اونجا وحشتناک بود.با ما مثل موش ازمایشگاهی رفتار میکردن.اون موقع بدن من از کیوکو قوی تر بود و دارو هارو میتونست تحمل کنه ولی کیوکو...
^هیچ وقت صدای جیغاش یادم نمیره.یه روزی یه کسی مارو از اونجا یواشکی برداشت.اون روز رو خوب یادمه.کیوکو توی تب داشت میسوخت و من هیچکاری براش نمیتونستم کنم.
اون مارو برد خونش و با یه داروی گیاهی کیوکو رو درمان کرد.گفت که این اثر اون دارو هاست و هر وقت حال کیوکو بد شد باید بهش این رو بدم.
^اون مارو بزرگ کرد.ظاهرا رییس یه سازمانی بود و من و کیوکو بچگیمونو توی اون سازمان گذروندیم
دازای ساکت بود و به زمین نگاه میکرد.ادامه دادم:چند وقت پیش بود که اون خانم مرد.کیوکو نمیتونست تحمل کنه و علامتای قبلی برگشتن.ولی این دفعه بدتر.
دلیل واقعی این که کیوکو اومد مافیا این بود که از موری سان بخواد یه دارو براش درست کنه.اون از گذشتش متنفره و سعی میکنه اونو فراموش کنه
+چه...چه داستان غمناکی
صدایی از توی اتاق اومد::تورو...تورو
با دازای دویدم سمت اتاق.کیوکو چشماشو اروم باز کرد و با گریه گفت:اون پیدامون میکنه.دوباره ...پیدامون میکنه.
^اروم باش کیوکو...
-من نمیخوام برگردم اونجا!
زد زیر گریه.دازای کنار در وایساده بود و هیچی نمیگفت.رفتم کنارش نشستم.با صدای ضعیفی گفت:اون زندس.اون میاد دنبالمون.دوباره...من میترسم تورو...من میترسم!
وسط گریه هاش خوابش برد.دازای اومد پیشمو دستشو گذاشت روی شونم.باید ازش محافظت میکردم.هر طور که شده
پارت 9]
از زبان توروکی]
-خب شروع!
کیو بطری رو چرخوند(توروکی به کیوکو میگه کیو)افتاد روی خودش و چویا.
*حقیقت
-اممم دازایو دوست داری؟
*خفه برو بمیر
دوباره بطریو چرخوند افتاد روی دازای و چویا.
*حقیقت
+منو دوس داری؟
*تمهههه خفههههه
دوباره چرخوندن افتاد روی من و ساکورا
^حقیقت
ساکورا:اممم جذاب ترین فرد توی این اتاق؟
^خودم
کیوکو باکایی زیر لب گفت و بطری رو چرخوند.
تاچیهارا:خب من باید بپرسم...جرعت یا حقیقت
-جرعت!
تاچیهارا:جذاب ترین فرد اتاقو ببوس
کیوکو دستشو بالا اورد و دستشو بوسید و گفت:جذاب ترینشون خودمم
^خیلی مغروری!
-از تو که...
حرفشو قطع کرد و چشماشو بست.
ساکورا:کیوکو خوبی؟
-اممم..اره.نظرتون چیه یه وقت دیگه بازیو ادامه بدیم؟
چویا تاچیهارا ساکورا و ایاساکی رفتن.دازای از توی اتاق اومد بیرون و سری تکون داد و گفت:خوابیده.فک کنم باید درمورد این توضیح بدی
اهی کشیدم.دیگه وقتش بود.
^تا حالا چیزی در مورد ازمایش اکس پی شنیدی؟
+اکس پی؟
^یه ازمایش بود که هشت سال پیش در مورد این تحقیق میکرد که ایا ادما میتونند دوتا موهبت داشته باشند یانه.
^اونا دوتا نمونه داشتن یه پسر 7 ساله و یه دختر 6 ساله.
+تو و کیوکو.
سرمو به تایید تکون دادم و گفتم:اره ما دوتا بودیم.اونجا وحشتناک بود.با ما مثل موش ازمایشگاهی رفتار میکردن.اون موقع بدن من از کیوکو قوی تر بود و دارو هارو میتونست تحمل کنه ولی کیوکو...
^هیچ وقت صدای جیغاش یادم نمیره.یه روزی یه کسی مارو از اونجا یواشکی برداشت.اون روز رو خوب یادمه.کیوکو توی تب داشت میسوخت و من هیچکاری براش نمیتونستم کنم.
اون مارو برد خونش و با یه داروی گیاهی کیوکو رو درمان کرد.گفت که این اثر اون دارو هاست و هر وقت حال کیوکو بد شد باید بهش این رو بدم.
^اون مارو بزرگ کرد.ظاهرا رییس یه سازمانی بود و من و کیوکو بچگیمونو توی اون سازمان گذروندیم
دازای ساکت بود و به زمین نگاه میکرد.ادامه دادم:چند وقت پیش بود که اون خانم مرد.کیوکو نمیتونست تحمل کنه و علامتای قبلی برگشتن.ولی این دفعه بدتر.
دلیل واقعی این که کیوکو اومد مافیا این بود که از موری سان بخواد یه دارو براش درست کنه.اون از گذشتش متنفره و سعی میکنه اونو فراموش کنه
+چه...چه داستان غمناکی
صدایی از توی اتاق اومد::تورو...تورو
با دازای دویدم سمت اتاق.کیوکو چشماشو اروم باز کرد و با گریه گفت:اون پیدامون میکنه.دوباره ...پیدامون میکنه.
^اروم باش کیوکو...
-من نمیخوام برگردم اونجا!
زد زیر گریه.دازای کنار در وایساده بود و هیچی نمیگفت.رفتم کنارش نشستم.با صدای ضعیفی گفت:اون زندس.اون میاد دنبالمون.دوباره...من میترسم تورو...من میترسم!
وسط گریه هاش خوابش برد.دازای اومد پیشمو دستشو گذاشت روی شونم.باید ازش محافظت میکردم.هر طور که شده
۱.۲k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.