"ازدواج اجباری " P3
P3
به زور سوار ماشینم کردن ولی با صحنه ای که که رو به روم بود شوکه شدم...
ا/ت : ت... وو..؟
کوک : سلام بیبی..
ا/ت : به من نگو بیبی تو نه نمیشه...
کوک : اهمیت نداد*
ا/ت ویو :
بعد از اینکه با اون صحنه رو به رو شدم شوکه شدم یعنی اونم مافیاس..؟ عمرا حتما اینم گرفتن اره...
داشتم با خودم حرف میزدم که چشامو بستن...
ا/ت : چیکار میکنین چشامو باز کنینن
کوک : ایش خفه شو دیگه...
ا/ت : به تو چه اصااا اگه خفه نشم چی میشه مثلا..؟
کوک : عاحح بیبی کوچولو با اینکه زیاد پرویی ولی نمیدونی با کی طرفی یکم با ادب باش...
بعد از این چیزی نگفتم تا اینکه برسیم به مقصد...
.
.
.
.
.
.
.
.
10 دیقه بعد...
بالاخره رسیدیم... چشامو باز کردن و کوک دستمو گرفت و برد یجای تاریک... و بست به یجای محکم..
بعد از اون 2 . 3 دیقه رفت بعدش همراه کلی ادم نه بگیم پسرای جذاب بودن.. یا ا/ت چی میگی.. الان دقیقا موقع کراش زدن نیست...
اومدن داخل*
ا/ت : ولم کنینننن
کوک : یا بیبی کوچولو یکمی اروم باش... ازت میخوام به سوالایی که میگم جواب بدی بعدش ازادت میکنم...
ا/ت : گاو... خررر... الاغ... گوسفند خب مثل ادم بپرس دیگه چرا میبندی مثل اون دزدا منو اینجااا
جیمین : اوه... من جای تو بودم... میترسیدم دخترک
ا/ت : چرا مگه این خره کیه که ازش بپرسم..؟
.
.
.
.
کوک اومد جلو... یه نگاه ترسناک و سرد بهم زد...
جین : کوک نظرته... مثل ادم بپرسیم گناه داره...
جیهوب : اره اره جین راس میگه..
جیمین : باز شما دوتا... چتون شد میخوایم عذاب بدیمش...
ا/ت : عذاب هه... منو..؟
.
.
.
کوک : نزاشت حرفمو ادامه بدم با یه چیز زد تو کمرم*
ا/ت : هوی.... گوزو چرا میزنیییی دردم... گرفت
تهیونگ : خب ماهم میخوایم دردت بگیره.. 🗿
ا/ت : خب سوالاتون رو بپرسین من گم شم برم
کوک : کجا...؟ تو الان دیگه برده منی..
ا/ت : جرررررر
کوک : زهرمار میخندی..؟ جرعت داری یبار دیگه بخند
ا/ت : جرررررررررر
کوک : دوباره زد تو کمرم اینبار محکم*
ا/ت : عاخخ...چتونهههه میگم سوالاتون رو بپرسین جواب میدمم...
تهیونگ : داش چیز منطقی میگه..
کوک : به من چه اصا بپرسین بفرستین بره...
جیمین : خب بیبی... اینارو درست جواب بدی میتونی بری
ا/ت : بفرما🗿
جیمین : یچیزی درباره ی پدرت فهمیدیم ولی درست نمیدونیم میشه بگی چیه..؟
ا/ت : چی.. منظو.. رتو نمیفهمم..
کوک : اوه بیبی نترس... کاریت نداریم... نزدیک گوشش شد* میدونیم که پدرت یه مافیاس..
ا/ت : م.. ن چیزی نمیدونم...
تهیونگ : اوه.. لکنت گرفتی چرا اونوخ..؟
ا/ت : به تو چه...؟
تهیونگ : زد تو گوش ا/ت* مثل ادم جواب میدی بعدشم گم میشی میری فهمیدی...؟
.
.
.
میخواستم بزنم زیر گریه ولی بغضمو تو گلوم خفه کردم... همه ی این اتفاقا تقصیر پدرمه... پس تصمیم گرفتم چیزی نگم و بمیرم...
ا/ت : من چیزی نمیدونم..
کوک : دیگه نمیکشم... رفته رو مخم جیمین میسپارم به تو...
جیمین : حله..
.
.
.
.
بعد از اون همه رفتن بجز جیمین...
ازم دوباره همون سوال هارو پرسید ولی تصمیم گرفته بودم جواب ندم و همونجا بمیرم... وقتی جواب نمیدادم جیمین با یه کمربند میزد منو... اونم محکم.. تمام بدنم درد میکرد ولی میخواستم گریه کنم... نمیتونستم... دیگه کم کم جون نداشتم سرمو بالا بگیرم.... اونقد زده بودتم... بخاطر همین از درد زیاد بیهوش شدم..
.
.
.
.
جیمین : یاااا سرتو بالا بگیر دختره.. ی... با دستش صورت ا/ت رو گرفت و کشید بالا* هوی زنده ای..؟
جواب بدههه
جیمین ویو :
اونقد دختره رو زده بودم جون نداشت چیزی بگه یا تکون بخوره... ولی تعجب کرده بودم چرا چیزی نمیگه چرا گریه نمیکنه..؟ همین که دستمو بردم و سرشو گرفتم کشیدم بالا دیدم از هوش رفته...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
کوک : اومد داخل* ( چیزی نگفت..؟
جیمین : بیهوش شده
کوک : یا... تو زدیش.؟
جیمین : خب اره زیاد رو مخم بود
کوک : خب مشکلی نیست بزار بهوش بیاد ببرش یجایی بعد از اینکه سر عقل اومد یکاریش میکنیم...
پایان پارت 3
برا پارت بعدی چیزی نمیخوام فقط نظر بدید کافیه🗿✨
به زور سوار ماشینم کردن ولی با صحنه ای که که رو به روم بود شوکه شدم...
ا/ت : ت... وو..؟
کوک : سلام بیبی..
ا/ت : به من نگو بیبی تو نه نمیشه...
کوک : اهمیت نداد*
ا/ت ویو :
بعد از اینکه با اون صحنه رو به رو شدم شوکه شدم یعنی اونم مافیاس..؟ عمرا حتما اینم گرفتن اره...
داشتم با خودم حرف میزدم که چشامو بستن...
ا/ت : چیکار میکنین چشامو باز کنینن
کوک : ایش خفه شو دیگه...
ا/ت : به تو چه اصااا اگه خفه نشم چی میشه مثلا..؟
کوک : عاحح بیبی کوچولو با اینکه زیاد پرویی ولی نمیدونی با کی طرفی یکم با ادب باش...
بعد از این چیزی نگفتم تا اینکه برسیم به مقصد...
.
.
.
.
.
.
.
.
10 دیقه بعد...
بالاخره رسیدیم... چشامو باز کردن و کوک دستمو گرفت و برد یجای تاریک... و بست به یجای محکم..
بعد از اون 2 . 3 دیقه رفت بعدش همراه کلی ادم نه بگیم پسرای جذاب بودن.. یا ا/ت چی میگی.. الان دقیقا موقع کراش زدن نیست...
اومدن داخل*
ا/ت : ولم کنینننن
کوک : یا بیبی کوچولو یکمی اروم باش... ازت میخوام به سوالایی که میگم جواب بدی بعدش ازادت میکنم...
ا/ت : گاو... خررر... الاغ... گوسفند خب مثل ادم بپرس دیگه چرا میبندی مثل اون دزدا منو اینجااا
جیمین : اوه... من جای تو بودم... میترسیدم دخترک
ا/ت : چرا مگه این خره کیه که ازش بپرسم..؟
.
.
.
.
کوک اومد جلو... یه نگاه ترسناک و سرد بهم زد...
جین : کوک نظرته... مثل ادم بپرسیم گناه داره...
جیهوب : اره اره جین راس میگه..
جیمین : باز شما دوتا... چتون شد میخوایم عذاب بدیمش...
ا/ت : عذاب هه... منو..؟
.
.
.
کوک : نزاشت حرفمو ادامه بدم با یه چیز زد تو کمرم*
ا/ت : هوی.... گوزو چرا میزنیییی دردم... گرفت
تهیونگ : خب ماهم میخوایم دردت بگیره.. 🗿
ا/ت : خب سوالاتون رو بپرسین من گم شم برم
کوک : کجا...؟ تو الان دیگه برده منی..
ا/ت : جرررررر
کوک : زهرمار میخندی..؟ جرعت داری یبار دیگه بخند
ا/ت : جرررررررررر
کوک : دوباره زد تو کمرم اینبار محکم*
ا/ت : عاخخ...چتونهههه میگم سوالاتون رو بپرسین جواب میدمم...
تهیونگ : داش چیز منطقی میگه..
کوک : به من چه اصا بپرسین بفرستین بره...
جیمین : خب بیبی... اینارو درست جواب بدی میتونی بری
ا/ت : بفرما🗿
جیمین : یچیزی درباره ی پدرت فهمیدیم ولی درست نمیدونیم میشه بگی چیه..؟
ا/ت : چی.. منظو.. رتو نمیفهمم..
کوک : اوه بیبی نترس... کاریت نداریم... نزدیک گوشش شد* میدونیم که پدرت یه مافیاس..
ا/ت : م.. ن چیزی نمیدونم...
تهیونگ : اوه.. لکنت گرفتی چرا اونوخ..؟
ا/ت : به تو چه...؟
تهیونگ : زد تو گوش ا/ت* مثل ادم جواب میدی بعدشم گم میشی میری فهمیدی...؟
.
.
.
میخواستم بزنم زیر گریه ولی بغضمو تو گلوم خفه کردم... همه ی این اتفاقا تقصیر پدرمه... پس تصمیم گرفتم چیزی نگم و بمیرم...
ا/ت : من چیزی نمیدونم..
کوک : دیگه نمیکشم... رفته رو مخم جیمین میسپارم به تو...
جیمین : حله..
.
.
.
.
بعد از اون همه رفتن بجز جیمین...
ازم دوباره همون سوال هارو پرسید ولی تصمیم گرفته بودم جواب ندم و همونجا بمیرم... وقتی جواب نمیدادم جیمین با یه کمربند میزد منو... اونم محکم.. تمام بدنم درد میکرد ولی میخواستم گریه کنم... نمیتونستم... دیگه کم کم جون نداشتم سرمو بالا بگیرم.... اونقد زده بودتم... بخاطر همین از درد زیاد بیهوش شدم..
.
.
.
.
جیمین : یاااا سرتو بالا بگیر دختره.. ی... با دستش صورت ا/ت رو گرفت و کشید بالا* هوی زنده ای..؟
جواب بدههه
جیمین ویو :
اونقد دختره رو زده بودم جون نداشت چیزی بگه یا تکون بخوره... ولی تعجب کرده بودم چرا چیزی نمیگه چرا گریه نمیکنه..؟ همین که دستمو بردم و سرشو گرفتم کشیدم بالا دیدم از هوش رفته...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
کوک : اومد داخل* ( چیزی نگفت..؟
جیمین : بیهوش شده
کوک : یا... تو زدیش.؟
جیمین : خب اره زیاد رو مخم بود
کوک : خب مشکلی نیست بزار بهوش بیاد ببرش یجایی بعد از اینکه سر عقل اومد یکاریش میکنیم...
پایان پارت 3
برا پارت بعدی چیزی نمیخوام فقط نظر بدید کافیه🗿✨
۱۲.۰k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.