pawn/پارت ۱۲۶
ا/ت گردنبند رو توی لباس یوجین انداخت... و گفت: اینطوری جاش امن تره... نمیفته
یوجین: باشه....
مامی... منو میبری گردش؟
ا/ت: الان؟ میشه فردا باشه؟... چون الان کار دارم
یوجین: اگه تهیونگ بود فورا منو میبرد بیرون... بهش بگو بیاد
ا/ت: نه عزیزم... اصن هوا سرد شده... نمیشه بری
یوجین: مامی... خواهش میکنم... دلم میخواد منو ببره تو اون خونه ی قشنگش که پیش دریاس... دیگه سرما نمیخورم قول میدم
ا/ت: یوجین گاهی خیلی لجباز میشی... اوف... باشه... الان بهش زنگ میزنم...
ا/ت گوشیشو برداشت و شماره ی تهیونگ رو گرفت... یوجین به لباس ا/ت چنگ زده بود و منتظر بود...
-الو؟ بله؟
ا/ت: سلام
-سلام ا/ت
ا/ت: من زنگ زدم بگم که یوجین خیلی بهانتو میگیره... میتونی ببریش ویلا؟
-آره... مگه میشه نتونم.. نیم ساعت دیگه میام
ا/ت: باشه...
ا/ت گوشیو قطع کرد... به یوجین نگاهی کرد و گفت: داره میاد دنبالت
یوجین: هوراااااااااااا....برم کیفمو آماده کنم...
یوجین به سمت اتاق خودش دوید و بیرون رفت...
ا/ت نفس عمیقی کشید... چشماشو بست... به تهیونگ فک میکرد... به اینکه چقد بی رحمانه باهاش برخورد میکنه... خیلی دلش میخواست تهیونگ همه چیز رو بفهمه... اما دلش شکسته بود... از تهیونگ دلخور بود... رغبت نداشت که چیزیو براش توضیح بده... خسته و زخمی بود... ولی اینو کسی درک نمیکرد....تصمیم گرفته بود که خودش و احساساتش رو به فراموشی بسپاره... فقط به این فک کنه که یوجین کمبود پدر نداشته باشه... کاری کنه که اون از همه لحاظ تامین باشه....
از رو زمین بلند شد... به سمت آینه ی قدی توی اتاقش رفت... با دیدن خودش توی آینه غم سراسر وجودشو گرفت... به خودش نگاه میکرد که صدای کارولین تمرکزشو به هم ریخت...
کارولین: به خشگلیات خیره شدی؟...
ا/ت به سمتش برگشت...
-نه... نگاهم حتی با آینه هام قهره... من خیلی وقته درست به خودم نگاه نکردم
کارولین: آها... پس فیلسوف شدی امروز؟
ا/ت: میدونی چیه کارولین... من خودمو فراموش کردم.... از وقتی یوجین رو به دنیا آوردم دیگه فقط به اون فک کردم
کارولین: ولی تو هنوز ۲۹ سالته... جوون و زیبایی
ا/ت: دارم در مورد قلبم حرف میزنم
کارولین: خب... تو میتونستی ازدواج کنی... الانم میتونی... مسئولیت بچه سنگینه... خستت کرده... اگه یه نفر کنارت بود این حسو نداشتی
ا/ت: ولی... هنوزم از داغ اون عشق قدیمی قلبم میسوزه... این... اولین باره که پیش کسی بهش اعتراف میکنم
کارولین: چرا باهاش حرف نمیزنی؟ چرا به این همه آزار دادن خودت راضی ای ولی با تهیونگ درباره ی مشکلاتتون حرف نمیزنی؟
ا/ت: دلم شکسته... بدجور ازش دلخورم... ولی هنوزم دوسش دارم... اون منو نمیخواد!
کارولین: اینا نیس... جفتتون دوتا آدم لجبازین... همین!...
گوشی ا/ت زنگ خورد... جواب داد...
تهیونگ: جلوی در منتظرم
-باشه...
ا/ت گوشیو قطع کرد و به کارولین گفت: یوجین رو میبرم پیش تهیونگ و میام...
ا/ت با عجله از اتاقش بیرون رفت... یهو برگشت و گفت: کارولین... حرفامون بین خودمون باشه؟
کارولین: البته.... نگران نباش...
*********
تهیونگ به ماشین تکیه داده بود... به در نگاه میکرد تا یوجین بیاد...
در باز شد و یوجین توی بغل ا/ت بود...
به سمت تهیونگ اومدن...
تهیونگ به ا/ت خیره شد... سرشو به سمت دیگه چرخوند تا نگاهشو از ا/ت بگیره...
اون حتی با خودش هم لج میکرد... با اینکه میدونست چقدر تشنه به عشق اونه ولی نادیده میگرفتش...
بعد از پنج سال ، دیدار ا/ت دوباره مثل شکوفه توی خیالش شکفته بود... عطر اون شکوفه رو توی تمام وجودش حس میکرد... اما عصبانیتش از ا/ت انقدر زیاد بود که به عشقش غلبه میکرد...
ا/ت پیش تهیونگ رسید...
ا/ت: سلام
یوجین: سلام تهیونگ شی
تهیونگ: سلام...
چطوری کوچولوی شیطون؟
یوجین: خوبم...
هوا کمی سوز داشت... ا/ت خودشو جمع کرد... گفت: لطفا مراقبش باش سرما نخوره
تهیونگ: هستم... امشب پیشم میمونه
ا/ت: باشه... فردا عصر میام دنبالش
تهیونگ: باشه
یوجین: باشه....
مامی... منو میبری گردش؟
ا/ت: الان؟ میشه فردا باشه؟... چون الان کار دارم
یوجین: اگه تهیونگ بود فورا منو میبرد بیرون... بهش بگو بیاد
ا/ت: نه عزیزم... اصن هوا سرد شده... نمیشه بری
یوجین: مامی... خواهش میکنم... دلم میخواد منو ببره تو اون خونه ی قشنگش که پیش دریاس... دیگه سرما نمیخورم قول میدم
ا/ت: یوجین گاهی خیلی لجباز میشی... اوف... باشه... الان بهش زنگ میزنم...
ا/ت گوشیشو برداشت و شماره ی تهیونگ رو گرفت... یوجین به لباس ا/ت چنگ زده بود و منتظر بود...
-الو؟ بله؟
ا/ت: سلام
-سلام ا/ت
ا/ت: من زنگ زدم بگم که یوجین خیلی بهانتو میگیره... میتونی ببریش ویلا؟
-آره... مگه میشه نتونم.. نیم ساعت دیگه میام
ا/ت: باشه...
ا/ت گوشیو قطع کرد... به یوجین نگاهی کرد و گفت: داره میاد دنبالت
یوجین: هوراااااااااااا....برم کیفمو آماده کنم...
یوجین به سمت اتاق خودش دوید و بیرون رفت...
ا/ت نفس عمیقی کشید... چشماشو بست... به تهیونگ فک میکرد... به اینکه چقد بی رحمانه باهاش برخورد میکنه... خیلی دلش میخواست تهیونگ همه چیز رو بفهمه... اما دلش شکسته بود... از تهیونگ دلخور بود... رغبت نداشت که چیزیو براش توضیح بده... خسته و زخمی بود... ولی اینو کسی درک نمیکرد....تصمیم گرفته بود که خودش و احساساتش رو به فراموشی بسپاره... فقط به این فک کنه که یوجین کمبود پدر نداشته باشه... کاری کنه که اون از همه لحاظ تامین باشه....
از رو زمین بلند شد... به سمت آینه ی قدی توی اتاقش رفت... با دیدن خودش توی آینه غم سراسر وجودشو گرفت... به خودش نگاه میکرد که صدای کارولین تمرکزشو به هم ریخت...
کارولین: به خشگلیات خیره شدی؟...
ا/ت به سمتش برگشت...
-نه... نگاهم حتی با آینه هام قهره... من خیلی وقته درست به خودم نگاه نکردم
کارولین: آها... پس فیلسوف شدی امروز؟
ا/ت: میدونی چیه کارولین... من خودمو فراموش کردم.... از وقتی یوجین رو به دنیا آوردم دیگه فقط به اون فک کردم
کارولین: ولی تو هنوز ۲۹ سالته... جوون و زیبایی
ا/ت: دارم در مورد قلبم حرف میزنم
کارولین: خب... تو میتونستی ازدواج کنی... الانم میتونی... مسئولیت بچه سنگینه... خستت کرده... اگه یه نفر کنارت بود این حسو نداشتی
ا/ت: ولی... هنوزم از داغ اون عشق قدیمی قلبم میسوزه... این... اولین باره که پیش کسی بهش اعتراف میکنم
کارولین: چرا باهاش حرف نمیزنی؟ چرا به این همه آزار دادن خودت راضی ای ولی با تهیونگ درباره ی مشکلاتتون حرف نمیزنی؟
ا/ت: دلم شکسته... بدجور ازش دلخورم... ولی هنوزم دوسش دارم... اون منو نمیخواد!
کارولین: اینا نیس... جفتتون دوتا آدم لجبازین... همین!...
گوشی ا/ت زنگ خورد... جواب داد...
تهیونگ: جلوی در منتظرم
-باشه...
ا/ت گوشیو قطع کرد و به کارولین گفت: یوجین رو میبرم پیش تهیونگ و میام...
ا/ت با عجله از اتاقش بیرون رفت... یهو برگشت و گفت: کارولین... حرفامون بین خودمون باشه؟
کارولین: البته.... نگران نباش...
*********
تهیونگ به ماشین تکیه داده بود... به در نگاه میکرد تا یوجین بیاد...
در باز شد و یوجین توی بغل ا/ت بود...
به سمت تهیونگ اومدن...
تهیونگ به ا/ت خیره شد... سرشو به سمت دیگه چرخوند تا نگاهشو از ا/ت بگیره...
اون حتی با خودش هم لج میکرد... با اینکه میدونست چقدر تشنه به عشق اونه ولی نادیده میگرفتش...
بعد از پنج سال ، دیدار ا/ت دوباره مثل شکوفه توی خیالش شکفته بود... عطر اون شکوفه رو توی تمام وجودش حس میکرد... اما عصبانیتش از ا/ت انقدر زیاد بود که به عشقش غلبه میکرد...
ا/ت پیش تهیونگ رسید...
ا/ت: سلام
یوجین: سلام تهیونگ شی
تهیونگ: سلام...
چطوری کوچولوی شیطون؟
یوجین: خوبم...
هوا کمی سوز داشت... ا/ت خودشو جمع کرد... گفت: لطفا مراقبش باش سرما نخوره
تهیونگ: هستم... امشب پیشم میمونه
ا/ت: باشه... فردا عصر میام دنبالش
تهیونگ: باشه
۳۱.۲k
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.