فیک( دنیای خیالی ) پارت ۱۶
فیک( دنیای خیالی ) پارت ۱۶
ا.ت ویو
بعدی اون حرفش ناپدید شد به اطرافمون نگاه کردیم رفته بود در اتاق باز شده بود..
به هانا کمک کردم تا بلند شه..گفت کمی پاش درد داره..دیگه حالش خوبه...
دوباره دو طبقه بالا رفتيم....ک از دور یه نوری میومد به سمت نور رفتيم ک یه پنجره بود...دیگه نمیدونستم از خوشحالی چیکار کنم...
ا.ت: میتونیم بریم بیرون...
به سمتش رفتيم....اما ارتفاع اونقد زیاد بود ک اگه ازش میپریدم شاید دیگه تیکه های گوشتمون پیدا نمیشد...
ناامید شدم چون فک کرده بودم ک میتونیم از اونجا بریم بیرون....اما دوباره امیدم برگشت..چون الان میتونم طلوع و غروب خورشید و ببینیم...یعنی میتونم روحارو آزاد کنم...
دوباره بهش نگاه کردم هوا خیلی روشن بود ..
ا.ت: اینجا بهتره باید تا غروب خورشید و منتظر بمانیم....
هانا: اما چرا...
باطری هارو از کوله بیرون کردم..و گفتم..
ا.ت: چون باید اینارو آزاد کنم...
هانا: اینا چیه...
ا.ت: روح های تسخیر شده..
هانا: داری شوخی میکنی..
ا.ت: فک میکنی الان وقت شوخیه....
هانا: نه...
ا.ت: خب دیگه باید منتظر باشیم...تا غروب خورشید...
هانا: باشه...
هانا گوشه ای نشست..و منم کنارش نشستم... هانا به قدر خسته بود ک سرشو رو شونم گذاشت و خوابید...
اما من نمیتونستم بخوابم..چون شاید اونوقت غروب خورشید و از دست میدادم.
دوباره به یاد بورام افتادم..اون و از دست دادم،بهترین دوستمو هیچوقت فکرشو نمیکردم روزی جلو چشمام میمیره.
اشکای مزاحم دوباره برگشتن..اولین قطره اشکم رو صورت هانا ریخت..هانا سرشو بلند کرد ک دید گریه میکنم.
هانا: ا.ت...
ا.ت: .........
هانا: چه شده...چرا گریه میکنی.
ا.ت: هقهق..دلم....دلم واسه بورام.....هق..تنگ.. هق هق شده.
به هانا نگاه کردم..اشکهای اونم جاری شده بود...
هانا: همش تقصیری منه.....چرا باهاش بد حرف زدم...چرا ولتون کردم..همش تقصیری منه من باید میمردم نه بورام...اون هیچ گناهی نداشت.
همنجوری داد میزدیم و گریه میکردیم...ما بورام و میخاستم.،اما اون رفته.
دیگه اشکی واسمون نمونده بود تا بریزه.
هانابلند شد و گفت.
هانا: ا.ت نباید تسلیم شیم...ما باید از اینجا بریم بیرون..ما میتونیم...
دستشو جلوم دراز کرد..دستمو رو دستش گذاشتم و بلند شدم.
ا.ت: ما میتونیم..ما همو داریم ..
به بیرون پنجره نگاه کردم..خورشید کم کم داشت غروب میکرد..دوتا باطری رو برداشتم و یکیشو به هانا دادم...
ا.ت: فقط پرتش کن تا بشکنه.
دوتایی باطری رو پرت کردیم هردو شکست..و دوباره اون مایع به بالا رفت...
میخاستم بعدیو بشکنم ک از راهرو صداهای ميومد.....یکی از باطری هارو سریع برداشتم و پرت کردم زمین...
که.....
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
۵۰کامنت
ا.ت ویو
بعدی اون حرفش ناپدید شد به اطرافمون نگاه کردیم رفته بود در اتاق باز شده بود..
به هانا کمک کردم تا بلند شه..گفت کمی پاش درد داره..دیگه حالش خوبه...
دوباره دو طبقه بالا رفتيم....ک از دور یه نوری میومد به سمت نور رفتيم ک یه پنجره بود...دیگه نمیدونستم از خوشحالی چیکار کنم...
ا.ت: میتونیم بریم بیرون...
به سمتش رفتيم....اما ارتفاع اونقد زیاد بود ک اگه ازش میپریدم شاید دیگه تیکه های گوشتمون پیدا نمیشد...
ناامید شدم چون فک کرده بودم ک میتونیم از اونجا بریم بیرون....اما دوباره امیدم برگشت..چون الان میتونم طلوع و غروب خورشید و ببینیم...یعنی میتونم روحارو آزاد کنم...
دوباره بهش نگاه کردم هوا خیلی روشن بود ..
ا.ت: اینجا بهتره باید تا غروب خورشید و منتظر بمانیم....
هانا: اما چرا...
باطری هارو از کوله بیرون کردم..و گفتم..
ا.ت: چون باید اینارو آزاد کنم...
هانا: اینا چیه...
ا.ت: روح های تسخیر شده..
هانا: داری شوخی میکنی..
ا.ت: فک میکنی الان وقت شوخیه....
هانا: نه...
ا.ت: خب دیگه باید منتظر باشیم...تا غروب خورشید...
هانا: باشه...
هانا گوشه ای نشست..و منم کنارش نشستم... هانا به قدر خسته بود ک سرشو رو شونم گذاشت و خوابید...
اما من نمیتونستم بخوابم..چون شاید اونوقت غروب خورشید و از دست میدادم.
دوباره به یاد بورام افتادم..اون و از دست دادم،بهترین دوستمو هیچوقت فکرشو نمیکردم روزی جلو چشمام میمیره.
اشکای مزاحم دوباره برگشتن..اولین قطره اشکم رو صورت هانا ریخت..هانا سرشو بلند کرد ک دید گریه میکنم.
هانا: ا.ت...
ا.ت: .........
هانا: چه شده...چرا گریه میکنی.
ا.ت: هقهق..دلم....دلم واسه بورام.....هق..تنگ.. هق هق شده.
به هانا نگاه کردم..اشکهای اونم جاری شده بود...
هانا: همش تقصیری منه.....چرا باهاش بد حرف زدم...چرا ولتون کردم..همش تقصیری منه من باید میمردم نه بورام...اون هیچ گناهی نداشت.
همنجوری داد میزدیم و گریه میکردیم...ما بورام و میخاستم.،اما اون رفته.
دیگه اشکی واسمون نمونده بود تا بریزه.
هانابلند شد و گفت.
هانا: ا.ت نباید تسلیم شیم...ما باید از اینجا بریم بیرون..ما میتونیم...
دستشو جلوم دراز کرد..دستمو رو دستش گذاشتم و بلند شدم.
ا.ت: ما میتونیم..ما همو داریم ..
به بیرون پنجره نگاه کردم..خورشید کم کم داشت غروب میکرد..دوتا باطری رو برداشتم و یکیشو به هانا دادم...
ا.ت: فقط پرتش کن تا بشکنه.
دوتایی باطری رو پرت کردیم هردو شکست..و دوباره اون مایع به بالا رفت...
میخاستم بعدیو بشکنم ک از راهرو صداهای ميومد.....یکی از باطری هارو سریع برداشتم و پرت کردم زمین...
که.....
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
۵۰کامنت
۱۵.۳k
۰۷ اسفند ۱۴۰۲