پارت ۹

ات
تمام مدتی که نشسته بودم نگاه های سنگین کوک و تهیونگ رو حس میکردم
میدونستم اگه جشن تموم بشه اتفاق های خوبی نمی افته
بلند شدم تا برم آب بخورم
تهیونگ:کجا به سلامتی
ات:میرم آب بخورم
تهیونگ:برو ولی زود بیا
رفتم داخل آشپزخونه و از خدمتکار یه لیوان آب گرفتم و داشتم میخوردم
خواستم برم پیش پسرا که به یکی خورم
جیمین:حواست کجاست
ات:ببخشید
جیمین:صبر کن تو همراه تهیونگ و کوک اومدی درسته؟
ات:آره
جیمین:اسم من جیمینه
ات:منم ات هستم
جیمین:خوشبختم
ات:منم همینطور
جیمین:بیا با هم بریم پیششون
فقط قبلش میشه شمارتو بدی
ات:اوکی
رفتیم سر میز نشستیم و جیمین باهاشون احوال پرسی کرد
انقدر جو سنگین بود که حتی جیمینم متوجه شده بود خم شد و در گوشم گفت
جیمین:اتفاقی افتاده انگار مشکلی هست
ات:یه دعوای کوچیک کردن
جیمین:میخوای بریم یکم قدم بزنیم انگار تو هم زیاد راحت نیستی
ات:آره بریم
بلند شدیم
جیمین:کوک منو ات میریم یکم قدم بزنیم
رفتیم توی حیاط یه تاب دیدم
ات:بیا سوار شیم
جیمین:باشه
همینطور از خاطرات خنده دارش برام میگفت و من میخندیدم
واقعا داشت بهم خوش می‌گذشت که تهیونگ اومد



با همکاری : https://wisgoon.com/kim.mina