گروگان عشق
گروگان عشق
پارت 63
.
.
.
چیزی نگفتم
-گونش یه ذره گل انداخت گفتم یااا تو که انقدر خجالتی نبودی گفت تو هم انقدر پررو نبودی گفتم اییی از دست تو باز دلم درد گرفتا... لبخند... گفتم و. واقعا.. وایسا خواست از بغلم بره بیرون که چرخیدم و رفتم بالای بدنش گفتم مسکن من تو هستی بیبی چیزی نگفت گفتم اهه.. یه چیزی بگو گفت چی بگم گفتم بگو که... رفتم سمت صورتش گفتم بگو که عاشقمی.. بم و پوزخند..
+خداروشکرررر در زدن از تهیونگ جدا شدن دستمو کشیدم روی لباسم گفتم بله گفت بانو صبحانه حاضره گفتم باشه برو تهیونگ اومد سمتم گفت وقتی رفتیم پایین پیش من میشینی بیبی.. گفتم نچ... لجباز... گفت باید بشینی گفتم نمیشینم اومد سمتم و کمرم سفت گرفتم چسبوندم به خودش
-گفتم عصبیم نکن گفت عصبی بشی چی میشه گفتم ماوی.. انقدر با من لج نکن... کمی عصبی و اروم... گفت لج میکنم.. اصلا چرا من باید پیش تو بشینم گفتم چون نمیخوام اون دختره ی عوضی کنارم بشینه... عصبی و اروم... گفت مشکل خودته ازم جدا شدم یه قدم برداشت که دستشو سفت گرفت و پرتش کردم روی تخت و رفتم بالای سرش گفتم پشیمون میشی بیبی... بم... چیزی نگفت گفتم یه فرصت دیگه بهت میدم.. پیش من میشینی یا.نه... بم... گفت.. اهه از دست تو...اخم... گفتم الان جوابت مثبته یا منفی گفت چی بگم ها گفتم پس جوابت مثبته... رفتم سمت لباش گفتم اینکه خجالت نداره بخوای پیش شوهرت بشینی یا.. بخوابی...بم و خشدار... گفت دیگه از حدت نگذر گفتم بگذرم چی میشه... بم و خشدار... گفت تهیونگ بس کن گفتم بس نمیکنم تو مال منی بیبی.. بم و خشدار.. چیزی نگفت هولم داد افتادم کنارش سریع از تخت رفت پایین و دوید رفت بیرون گفتم دیوونه شدی؟.. با خودش داره حرف میزنه...
+رفتم بیرون درو بستم و به در تکیه دادم و نفس عمیق کشیدم بعد رفتم اتاقم لباس پوشیدم موهامو بستم رفتم پایین همه نشسته بودن سرمیز که تهیونگ گفت ماوی بیا بشین گفتم من باید برم شرکت گفت بیا صبحونتو بخور خب گفتم فعلا.. بعد رفتم بیرون سوار موتور شدم و رفتم شرکت
از زبان راوی
تهیونگ خیلی عصبی شد چون ماوی اصلا به حرفش گوش نداده بود
8 ساعت بعد
ماوی خیلی خسته بود عصر بود بارون میومد ماوی رسید خونه درا باز شدن و همه به در نگاه کردن که دیدن ماوی خیلی خستس و درست نمیتونه راه بره تهیونگ بلند شد رفت سمتش و بدون هیچ حرفی براید بغلش کرد و بردش اتاقش درو قفل کرد و رفت سمت تخت ماوی رو گذاشت روی تخت ماوی چون خیلی خسته بود توی بغل تهیونگ خوابش برد بعد اروم لباساشو دراورد شلوارش هم دراورد یعنی در کل یه سوتین و لباس زیر تنش بود خودش هم یه شلوارک سیاه پوشید و رفت سمت تخت دراز کشید بعد ماوی رو کشید توی بغل و پتو رو کشید روی خودش و ماوی چون هوا یه ذره سرد بود گرما داخل پتو خیلی ارامش بخش بود مخصوصا برای ماوی چون هم تهیونگ بغلش کرده و هم پتو روش بود برای همین.. ماوی خودش رو بیشتر به تهیونگ چسبوند چون بدن تهیونگ گرم بود
-وقتی چسبید بهم و سرشو سفت به سینم فشار داد قلبم به تپش دراومد چندتا نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم اروم باش تهیونگ.. اروم باش.... اروم.... سر ماوی رو بوسیدم و چشمامو بستم و به صدای بارون و نفس های اروم ماوی گوش میدادم
پارت 63
.
.
.
چیزی نگفتم
-گونش یه ذره گل انداخت گفتم یااا تو که انقدر خجالتی نبودی گفت تو هم انقدر پررو نبودی گفتم اییی از دست تو باز دلم درد گرفتا... لبخند... گفتم و. واقعا.. وایسا خواست از بغلم بره بیرون که چرخیدم و رفتم بالای بدنش گفتم مسکن من تو هستی بیبی چیزی نگفت گفتم اهه.. یه چیزی بگو گفت چی بگم گفتم بگو که... رفتم سمت صورتش گفتم بگو که عاشقمی.. بم و پوزخند..
+خداروشکرررر در زدن از تهیونگ جدا شدن دستمو کشیدم روی لباسم گفتم بله گفت بانو صبحانه حاضره گفتم باشه برو تهیونگ اومد سمتم گفت وقتی رفتیم پایین پیش من میشینی بیبی.. گفتم نچ... لجباز... گفت باید بشینی گفتم نمیشینم اومد سمتم و کمرم سفت گرفتم چسبوندم به خودش
-گفتم عصبیم نکن گفت عصبی بشی چی میشه گفتم ماوی.. انقدر با من لج نکن... کمی عصبی و اروم... گفت لج میکنم.. اصلا چرا من باید پیش تو بشینم گفتم چون نمیخوام اون دختره ی عوضی کنارم بشینه... عصبی و اروم... گفت مشکل خودته ازم جدا شدم یه قدم برداشت که دستشو سفت گرفت و پرتش کردم روی تخت و رفتم بالای سرش گفتم پشیمون میشی بیبی... بم... چیزی نگفت گفتم یه فرصت دیگه بهت میدم.. پیش من میشینی یا.نه... بم... گفت.. اهه از دست تو...اخم... گفتم الان جوابت مثبته یا منفی گفت چی بگم ها گفتم پس جوابت مثبته... رفتم سمت لباش گفتم اینکه خجالت نداره بخوای پیش شوهرت بشینی یا.. بخوابی...بم و خشدار... گفت دیگه از حدت نگذر گفتم بگذرم چی میشه... بم و خشدار... گفت تهیونگ بس کن گفتم بس نمیکنم تو مال منی بیبی.. بم و خشدار.. چیزی نگفت هولم داد افتادم کنارش سریع از تخت رفت پایین و دوید رفت بیرون گفتم دیوونه شدی؟.. با خودش داره حرف میزنه...
+رفتم بیرون درو بستم و به در تکیه دادم و نفس عمیق کشیدم بعد رفتم اتاقم لباس پوشیدم موهامو بستم رفتم پایین همه نشسته بودن سرمیز که تهیونگ گفت ماوی بیا بشین گفتم من باید برم شرکت گفت بیا صبحونتو بخور خب گفتم فعلا.. بعد رفتم بیرون سوار موتور شدم و رفتم شرکت
از زبان راوی
تهیونگ خیلی عصبی شد چون ماوی اصلا به حرفش گوش نداده بود
8 ساعت بعد
ماوی خیلی خسته بود عصر بود بارون میومد ماوی رسید خونه درا باز شدن و همه به در نگاه کردن که دیدن ماوی خیلی خستس و درست نمیتونه راه بره تهیونگ بلند شد رفت سمتش و بدون هیچ حرفی براید بغلش کرد و بردش اتاقش درو قفل کرد و رفت سمت تخت ماوی رو گذاشت روی تخت ماوی چون خیلی خسته بود توی بغل تهیونگ خوابش برد بعد اروم لباساشو دراورد شلوارش هم دراورد یعنی در کل یه سوتین و لباس زیر تنش بود خودش هم یه شلوارک سیاه پوشید و رفت سمت تخت دراز کشید بعد ماوی رو کشید توی بغل و پتو رو کشید روی خودش و ماوی چون هوا یه ذره سرد بود گرما داخل پتو خیلی ارامش بخش بود مخصوصا برای ماوی چون هم تهیونگ بغلش کرده و هم پتو روش بود برای همین.. ماوی خودش رو بیشتر به تهیونگ چسبوند چون بدن تهیونگ گرم بود
-وقتی چسبید بهم و سرشو سفت به سینم فشار داد قلبم به تپش دراومد چندتا نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم اروم باش تهیونگ.. اروم باش.... اروم.... سر ماوی رو بوسیدم و چشمامو بستم و به صدای بارون و نفس های اروم ماوی گوش میدادم
۵.۹k
۲۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.