part: 3
part: 3
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هرچقدر پدر کوک سعی میکرد باهات ارتباط برقرار کنه تو بیشتر سکوت میکردی.... وقتی کل مهمون ها پراکنده شدن... توام یواش آماده شدی و رفتی توی ماشین نشستی.... هیچ حرفی نمیزدی... اشک هم نمیریختی.... انگار زندگیت تو اون لحظه برات تموم شده بود... تو شک حرفاش بودی...
با نشستن کوک جای راننده نگاه کوتاهی بهش کردی.... ناراحت نگاهت میکرد... درد قلبت انقدر زیاد بود که حتی نمیدونستی میخوای چیکار بکنی.... دستت رو روی قلبت گذاشتی و فشارش دادی کوک ماشین رو روشن کرد سمت خونتون روند.... وقتی دید مداوم داری قلبت رو ماساژ میدی روش رو سمتت برگردوند... نگاهش رنگ التماس میداد اما حتی نگاهم نمیکردی....
کوک: ا.ت حالت خوبه؟
میخوای بریم بیمارستان...
در جواب فقط سکوت کردی...
سکوت کسی که همیشه حرف میزد و خوشحال بود... یکم که نه خیلی عجیب بود...
وارد خونه شدی با لباس هات پخش تخت شدی... پتو رو روی خودت انداختی داشتی زندگیت رو مرور میکردی....
که کوک وارد اتاق شد کنارت دراز کشید و محکم بغلت کرد...
با اون کاری که کرد حتی دلت نمیخواست اسمشو رو بیاری...
تکون نخوردی و خودت رو به خواب زدی
صبح روز بعد کوک ویو:
از خواب بیدار شدم... دستی به صورت ا.ت زدم که دیدم..........
حمایت کوچولوهام؟ ❤️🩹🙂🍓🫀
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هرچقدر پدر کوک سعی میکرد باهات ارتباط برقرار کنه تو بیشتر سکوت میکردی.... وقتی کل مهمون ها پراکنده شدن... توام یواش آماده شدی و رفتی توی ماشین نشستی.... هیچ حرفی نمیزدی... اشک هم نمیریختی.... انگار زندگیت تو اون لحظه برات تموم شده بود... تو شک حرفاش بودی...
با نشستن کوک جای راننده نگاه کوتاهی بهش کردی.... ناراحت نگاهت میکرد... درد قلبت انقدر زیاد بود که حتی نمیدونستی میخوای چیکار بکنی.... دستت رو روی قلبت گذاشتی و فشارش دادی کوک ماشین رو روشن کرد سمت خونتون روند.... وقتی دید مداوم داری قلبت رو ماساژ میدی روش رو سمتت برگردوند... نگاهش رنگ التماس میداد اما حتی نگاهم نمیکردی....
کوک: ا.ت حالت خوبه؟
میخوای بریم بیمارستان...
در جواب فقط سکوت کردی...
سکوت کسی که همیشه حرف میزد و خوشحال بود... یکم که نه خیلی عجیب بود...
وارد خونه شدی با لباس هات پخش تخت شدی... پتو رو روی خودت انداختی داشتی زندگیت رو مرور میکردی....
که کوک وارد اتاق شد کنارت دراز کشید و محکم بغلت کرد...
با اون کاری که کرد حتی دلت نمیخواست اسمشو رو بیاری...
تکون نخوردی و خودت رو به خواب زدی
صبح روز بعد کوک ویو:
از خواب بیدار شدم... دستی به صورت ا.ت زدم که دیدم..........
حمایت کوچولوهام؟ ❤️🩹🙂🍓🫀
۳۱.۱k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.