فیک تهیونگ ( عشق+بی انتها) p49
هیناه
بهونه برای سفر رفتن جور شد..با اعضای شرکت میریم سفر تا یکمی استراحت کنیم و از این فضا دور بشیم...
درحال بستن چمدونم بودم وسیله های کمی برداشته بودم..فقط لباس گرم همشونو داشتم چک میکردم که صدای گوشیم بلند شد سریع از کنارم برش داشتمو به صفحش نگاهی انداختم
_بله
&چطوری
_خوبم
&چیکار میکنی
زیپ چمدونو بستمو تکیه دادم به تاج تخت و با خستگی گفتم : چمدونمو می بستم
&اتفاقا منم الان دارم وسیله هامو آماده میکنم
صدای داد و بیداد جونگ کوک از پشت خط میومد
_چیشده؟ اون صدای کوکه ؟
با سرخوشی گفت: آره خودشه چیزی نیست با خودش درگیره
دوباره صدای کوک بلند شد که تهیونگ گفت : من فعلا برم تا این خونه رو رو سرمون خراب نکرده
با خنده ازم خداحافظی کرد و قطع شد تماس
تقریباً همه چیزم آماده بود.
از اتاق خارج شدم و رفتم پایین ، مامان با گوشیش سرگرم بود و یتسه هم طبق معمول درگیره حرف زدن با دوستاش..اون شب هم گذشت و صبح شد
_حتما سه روز دیگه همینجا پیشتونم نگران نباشید
با مامان و یتسه خداحافظی کردمو از خونه خارج شدم..با تعجب به روبه روم زل زدم..
_تهیونگ ؟!
عینکشو از رو چشماش برداشتو با لبخند زل زد بهم
_اینجا چیکار میکنی ؟
_اومدم باهم بریم
به پنجره های خونه نگاه کردمو دوباره برگشتم سمت تهیونگ و گفتم : هوففف از دست تو
چمدونو از دستم گرفت و گفت : چیزی نشده که حالا
به ساعتش نگاه کرد و ادامه داد : دیرمون شده
سریع سمت ماشین رفتیمو حرکت کردیم
وقتی به مقصد رسیدیم جای قشنگی بود
_چقدر خوبه اینجا
با ذوق به اطراف نگاه میکردم به همه جا سرک میکشیدم
_خوشت اومد ؟
_اوهوم عالیه
_پس مورد پسند ملکه قرار گرفته
با خنده بهش نگاه کردم که باعث خنده خودشم شد،بعضی موقع ها حتی بی دلیل کناره هم میخندیدیم و مثل این میموند که به خودیِ خود کناره هم حالمون خوب بود
اتاقای جدا اما کناره هم گرفتیم..به نظرم اینطوری بهتر بود
یه روز از سفرمون گذشته بود و از دیشب تا حالا تهیونگو ندیده بودم ،دیشب تا ساعت سه فقط درحال گشت و گذار بودیم و الان که ساعت شیش صبح رو نشون میداد من بیدار بودم
کلافه رو تخت نشسته بودم و به اطراف نگاه میکردم بی هدف تا اینکه یه فکری زد به سرم..لبخنده شیطونی به فکرم زدمو بلند شدم تا آماده بشم
موهامو بستم،شیک و مرتب از اتاق خارج شدم ، با شدت به در اتاقش میزدم انگار که اتفاقی افتاده
که در باز شد با موهای به هم ریخته و چشمای نیمه بازش و نیم تنه برهنش روبه رو شدم
با صدای گرفتش نگران لب زد که چیشده
به زور جلوی خندمو گرفته بودم
قیافمو جدی و نگران کردمو گفتم : یه اتفاق خیلی بدی افتاده
از بازوم گرفتو بردم داخل اتاقشو درو بست و گفت : چیشده هیناه
دوباره با چشمای مظلوم بهش زل زدم که با چشمای منتظرش گفت: میگم بهت چیشده ؟ چه اتفاقی ؟
با همون قیافه مظلوم لب زدم : حوصلم سر رفته
متعجب نگام کرد که دیگه کنترل خنده هام دستم نبود
بهونه برای سفر رفتن جور شد..با اعضای شرکت میریم سفر تا یکمی استراحت کنیم و از این فضا دور بشیم...
درحال بستن چمدونم بودم وسیله های کمی برداشته بودم..فقط لباس گرم همشونو داشتم چک میکردم که صدای گوشیم بلند شد سریع از کنارم برش داشتمو به صفحش نگاهی انداختم
_بله
&چطوری
_خوبم
&چیکار میکنی
زیپ چمدونو بستمو تکیه دادم به تاج تخت و با خستگی گفتم : چمدونمو می بستم
&اتفاقا منم الان دارم وسیله هامو آماده میکنم
صدای داد و بیداد جونگ کوک از پشت خط میومد
_چیشده؟ اون صدای کوکه ؟
با سرخوشی گفت: آره خودشه چیزی نیست با خودش درگیره
دوباره صدای کوک بلند شد که تهیونگ گفت : من فعلا برم تا این خونه رو رو سرمون خراب نکرده
با خنده ازم خداحافظی کرد و قطع شد تماس
تقریباً همه چیزم آماده بود.
از اتاق خارج شدم و رفتم پایین ، مامان با گوشیش سرگرم بود و یتسه هم طبق معمول درگیره حرف زدن با دوستاش..اون شب هم گذشت و صبح شد
_حتما سه روز دیگه همینجا پیشتونم نگران نباشید
با مامان و یتسه خداحافظی کردمو از خونه خارج شدم..با تعجب به روبه روم زل زدم..
_تهیونگ ؟!
عینکشو از رو چشماش برداشتو با لبخند زل زد بهم
_اینجا چیکار میکنی ؟
_اومدم باهم بریم
به پنجره های خونه نگاه کردمو دوباره برگشتم سمت تهیونگ و گفتم : هوففف از دست تو
چمدونو از دستم گرفت و گفت : چیزی نشده که حالا
به ساعتش نگاه کرد و ادامه داد : دیرمون شده
سریع سمت ماشین رفتیمو حرکت کردیم
وقتی به مقصد رسیدیم جای قشنگی بود
_چقدر خوبه اینجا
با ذوق به اطراف نگاه میکردم به همه جا سرک میکشیدم
_خوشت اومد ؟
_اوهوم عالیه
_پس مورد پسند ملکه قرار گرفته
با خنده بهش نگاه کردم که باعث خنده خودشم شد،بعضی موقع ها حتی بی دلیل کناره هم میخندیدیم و مثل این میموند که به خودیِ خود کناره هم حالمون خوب بود
اتاقای جدا اما کناره هم گرفتیم..به نظرم اینطوری بهتر بود
یه روز از سفرمون گذشته بود و از دیشب تا حالا تهیونگو ندیده بودم ،دیشب تا ساعت سه فقط درحال گشت و گذار بودیم و الان که ساعت شیش صبح رو نشون میداد من بیدار بودم
کلافه رو تخت نشسته بودم و به اطراف نگاه میکردم بی هدف تا اینکه یه فکری زد به سرم..لبخنده شیطونی به فکرم زدمو بلند شدم تا آماده بشم
موهامو بستم،شیک و مرتب از اتاق خارج شدم ، با شدت به در اتاقش میزدم انگار که اتفاقی افتاده
که در باز شد با موهای به هم ریخته و چشمای نیمه بازش و نیم تنه برهنش روبه رو شدم
با صدای گرفتش نگران لب زد که چیشده
به زور جلوی خندمو گرفته بودم
قیافمو جدی و نگران کردمو گفتم : یه اتفاق خیلی بدی افتاده
از بازوم گرفتو بردم داخل اتاقشو درو بست و گفت : چیشده هیناه
دوباره با چشمای مظلوم بهش زل زدم که با چشمای منتظرش گفت: میگم بهت چیشده ؟ چه اتفاقی ؟
با همون قیافه مظلوم لب زدم : حوصلم سر رفته
متعجب نگام کرد که دیگه کنترل خنده هام دستم نبود
۸.۶k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.