تکپارتی ` - سیاهچاله -
*****
خواب ، چیزی بود که این چندشب ازش گرفته شده بود ...
درواقع اون نمیخوابه چون فکر اون درگیر سیاهچاله است !
سیاهچاله ..
جاذبهی زیادی داره ، غرقِ زیباییش میشی و میری به سمتش ، کشیده میشی به سمتش و کم کم میری داخلش ، اما میبینی جز تاریکی چیزی نیست ، اونهمه نوری که جذب کرده رو غرقِ تاریکی خودش میکنه ، حالا میخوای بیای بیرون ازش ، اما میفهمی که بعد از عبور کردن به اون هیچجوره نمیتونی ازش بیای بیرون ..
باید حواسش میبود که واردِ تاریکی اون نشه !
اما نتونست !
اون به طرز عجیبی مجذوب اون پسر شده بود ، مجذوب سیاهچاله چشماش !
احساس خفگی هرلحظه بیشتر براش تداعی میشد ، زیرلب با خودش زمزمه کرد :
_ احساس خفگی دارم ؛
حس میکنم یه چیزی جلوی راه نفس کشیدنمو گرفته
شاید .. شاید اون چیزی که گیر کرده توی گلوم همون فریاد های باشه که توی خودم خفش کردم ، یا اون بغض های که خوردم ، شایدم اون حرفهایی که نیاز بود بهت بگم امانگفتم .. نمیدونم چیه ولی هرچی هست مربوط به توعه سیاهچاله !
دست راست خودشو بلند کرد تا اشکاشو پاک کنه اما ساعدش با تیکه شیشه های شکسته قاب عکس بریده شدن ...
بخاطر سوز بریده شدن قطرات اشکش شدت گرفتن ؛ دست چپش رو ، روی ساعدراستش قرار داد تا جلوی خونریزی رو بگیره ...
به عکسی که از پسرسیاهچاله خودش گرفته بود خیره شد ، حالا اون عکس میون تکه های شیشه بود .
دختر با لحنی نجواگونه روبه عکس لب زد :
_ با تمامِ وجودم به حضورت در کنارم نیاز دارم جئون ! میخوام عطرت رو تا ریههام بکشم ، میخوام توی بغلت حل بشم ، میخوام دستم رو توی دستت گره بزنم ، میخوام لپم رو توی ترقوهت جا بدم ، میخوام اشکهام پوستِ خاصِ گردنت رو خیس کنه ، میخوام لبهام لبهات رو لمس کنه ، میخوام جوری فشارم بدی که تنم به تنت بچسبه ، میخوام سرم رو بذارم روی پاهات و بخوابم ، میخوام دستت رو بینِ موهام حس کنم ، میخوام زندگیت کنم سیاهچاله !
اما نمیتونم ...
میدونی سیاهچاله ... قبلا از فراموش شدن خیلی میترسیدم ، اینکه دیگه اسم و یادی از ′ من ′ تو ذهن کسی نباشه بهم حس تنهایی مزخرفی میداد . اما الان ، بعد مرگت ، دلم میخواد حافظه هرکسی که منو به یه نحوی میشناسه رو پاک کنم و هیچوقت دیگه ارتباطمو با اون آدمها شروع نکنم . دلم میخواد اگه کسی ذرهای دوستم داره یا ازم متنفره ، حسش هرچی که هست به طور کلی از بین بره و بشم یه غریبه که یه روز بارونی سرد ، تو پیادهرو با سرعت از کنارش رد میشه .
چرا خودتو کشتی پسرم ؟ چون اون دوستت نداشت ؟ منو ندیدی ؟ منو ندیدی چطور تو کهکشان خواستنت گمشده بودم ؟
نمیدونستی با نبودت چیزی چپ سینم درد میگیره ؟
قطعا منو دیدی و میدونستی ! اما من رو نخواستی !
****
نظر ؟ ✨️🤝
خواب ، چیزی بود که این چندشب ازش گرفته شده بود ...
درواقع اون نمیخوابه چون فکر اون درگیر سیاهچاله است !
سیاهچاله ..
جاذبهی زیادی داره ، غرقِ زیباییش میشی و میری به سمتش ، کشیده میشی به سمتش و کم کم میری داخلش ، اما میبینی جز تاریکی چیزی نیست ، اونهمه نوری که جذب کرده رو غرقِ تاریکی خودش میکنه ، حالا میخوای بیای بیرون ازش ، اما میفهمی که بعد از عبور کردن به اون هیچجوره نمیتونی ازش بیای بیرون ..
باید حواسش میبود که واردِ تاریکی اون نشه !
اما نتونست !
اون به طرز عجیبی مجذوب اون پسر شده بود ، مجذوب سیاهچاله چشماش !
احساس خفگی هرلحظه بیشتر براش تداعی میشد ، زیرلب با خودش زمزمه کرد :
_ احساس خفگی دارم ؛
حس میکنم یه چیزی جلوی راه نفس کشیدنمو گرفته
شاید .. شاید اون چیزی که گیر کرده توی گلوم همون فریاد های باشه که توی خودم خفش کردم ، یا اون بغض های که خوردم ، شایدم اون حرفهایی که نیاز بود بهت بگم امانگفتم .. نمیدونم چیه ولی هرچی هست مربوط به توعه سیاهچاله !
دست راست خودشو بلند کرد تا اشکاشو پاک کنه اما ساعدش با تیکه شیشه های شکسته قاب عکس بریده شدن ...
بخاطر سوز بریده شدن قطرات اشکش شدت گرفتن ؛ دست چپش رو ، روی ساعدراستش قرار داد تا جلوی خونریزی رو بگیره ...
به عکسی که از پسرسیاهچاله خودش گرفته بود خیره شد ، حالا اون عکس میون تکه های شیشه بود .
دختر با لحنی نجواگونه روبه عکس لب زد :
_ با تمامِ وجودم به حضورت در کنارم نیاز دارم جئون ! میخوام عطرت رو تا ریههام بکشم ، میخوام توی بغلت حل بشم ، میخوام دستم رو توی دستت گره بزنم ، میخوام لپم رو توی ترقوهت جا بدم ، میخوام اشکهام پوستِ خاصِ گردنت رو خیس کنه ، میخوام لبهام لبهات رو لمس کنه ، میخوام جوری فشارم بدی که تنم به تنت بچسبه ، میخوام سرم رو بذارم روی پاهات و بخوابم ، میخوام دستت رو بینِ موهام حس کنم ، میخوام زندگیت کنم سیاهچاله !
اما نمیتونم ...
میدونی سیاهچاله ... قبلا از فراموش شدن خیلی میترسیدم ، اینکه دیگه اسم و یادی از ′ من ′ تو ذهن کسی نباشه بهم حس تنهایی مزخرفی میداد . اما الان ، بعد مرگت ، دلم میخواد حافظه هرکسی که منو به یه نحوی میشناسه رو پاک کنم و هیچوقت دیگه ارتباطمو با اون آدمها شروع نکنم . دلم میخواد اگه کسی ذرهای دوستم داره یا ازم متنفره ، حسش هرچی که هست به طور کلی از بین بره و بشم یه غریبه که یه روز بارونی سرد ، تو پیادهرو با سرعت از کنارش رد میشه .
چرا خودتو کشتی پسرم ؟ چون اون دوستت نداشت ؟ منو ندیدی ؟ منو ندیدی چطور تو کهکشان خواستنت گمشده بودم ؟
نمیدونستی با نبودت چیزی چپ سینم درد میگیره ؟
قطعا منو دیدی و میدونستی ! اما من رو نخواستی !
****
نظر ؟ ✨️🤝
۵.۷k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.