بی رحم تر از همه/پارت5
اسلایدها:حموم_لباس هایون_بخشی از عمارت
از زبان نویسنده:
با هم هماهنگ کرده بودن که چی بهش بگن...
همشونو فرستاده بود پی کارای مهمی...فقط خودش خونه بود...
هایون هنوزگیج و سردرگم بود و تند تند ازش سوال میپرسید...
نمیتونست همشو جواب بده...عادت به توضیح دادن چیزی نداشت...
هایون همچنان میپرسید:
خواهش میکنم بهم بگو چه بلایی سرم اومده؟!
_تصادف کردی...نجاتت دادیم بخاطر سانحه سنگین حافظت پاک شده...
بیشتر از این سوال نکن!
فعلا برو استراحت کن و از توی کمد، لباس بردار...لباسای تنتو عوض کن
بوی سرم و دارو میدی...
از اتاق هایون بیرون اومد و برگشت اتاق کارش...
از زبان هایون:
عجب آدم سرد و خنثی ای بود!
چقد راحت برگشته میگه حافظتو از دست دادی!!!
چطور خبر به این بدی رو با خونسردی میگه؟!
احساس بدی به خودم داشتم...
نمیدونستم کیم..چیم...کجام...لباسمو بو کردم
واقعا بدبو بود!...
رفتم حمومی که تو اتاقم بود حتی اینجا هم کاشی ها تیره بود...
یه دوش طولانی گرفتم داخل وان نشستم آب گرم حالمو خیلی بهتر کرد... حوله تن پوش و تن کردم...از کمد لباس و یه دست لباس برداشتم و پوشیدم مهم نبود چی میپوشم
باید برای سوالاتم جواب پیدا میکردم!
از اتاق بیرون رفتم...از راه پله پایین رفتم این خونه خیلی بزرگ بود!!!
یادم نمیاد توی چجور خونه ای زندگی کردم؛ از خونه هم بیرون رفتم و اومدم داخل حیاط که دیدم یه ماشین پارک کرده و سه نفر ازش پایین اومدن سر جام موندم و نگاشون کردم...مثل باقی چیزای توی خونه نمیشناختمشون
از زبان تهیونگ: وقتی از بیرون برگشتیم دیدیم که داخل حیاط ایستاده و بهمون خیره شده...متقابلا بهش چشم دوختم...
جیمین:بفرما تهیونگ شی!
خودمون کم دردسر داریم حالا اینم بهش اضافه کردی!...من که حوصله ندارم خودت باید باهاش حرف بزنی...
جونگکوک: منم حوصله ندارم...
خودت خواستی زنده نگهش داریم...
خودتم تربیتش میکنی...
تهیونگ: باشه...
برید پی کارتون
از زبان هایون:
از اون سه نفر دو نفرش رفتن داخل خونه و یکیشون اومد طرف من!
هاله مرموزی از کاریزما و جذابیت چهار تا پسری که امروز ملاقات کردم و احاطه کرده بود...با اینحال!
نمیدونستم چرا این خونه انقد حس ترسناکی داشت... اون پسر با قدم های آهسته اما محکم به طرفم اومد و با صدای بم و دورگه ای لب زد:
بلاخره بیدار شدی؟
هایون: شما کی هستین؟
تهیونگ: از اعضای این عمارت
هایون: اینجا همه همینطوری صحبت میکنن؟!
ابرویی بالا انداخت و با پوزخند جواب داد: چطوری؟
هایون: کوتاه و مبهم!
تهیونگ: فعلا بهتره صبر کنی...
مطمئنا سوالات زیادی داری...
یکم که صبر کنی...
جواب همشو میگیری
حتما شوگا هیونگ چیزای مهمو بهت گفته...
پس بیشتر از این منو خسته نکن!
به زودی یه پزشک برای معاینهت میاد اینجا...تا مطمئن بشیم وضعیت جسمانیت طبیعیه...
بعد از اتمام حرفاش بدون اینکه ذره ای بهم اعتنا کنه رفت داخل و منو...درمونده و سردرگم...با کلی سوال تنها گذاشت...
از زبان جیمین:
توی اتاق هیونگ بودیم...به محض اینکه جملهام تموم شد با نگاه خشمگین و اخم غلیظ روی پیشونیش مشتشو روی میز کوبید:
هرگز!
از زبان نویسنده:
با هم هماهنگ کرده بودن که چی بهش بگن...
همشونو فرستاده بود پی کارای مهمی...فقط خودش خونه بود...
هایون هنوزگیج و سردرگم بود و تند تند ازش سوال میپرسید...
نمیتونست همشو جواب بده...عادت به توضیح دادن چیزی نداشت...
هایون همچنان میپرسید:
خواهش میکنم بهم بگو چه بلایی سرم اومده؟!
_تصادف کردی...نجاتت دادیم بخاطر سانحه سنگین حافظت پاک شده...
بیشتر از این سوال نکن!
فعلا برو استراحت کن و از توی کمد، لباس بردار...لباسای تنتو عوض کن
بوی سرم و دارو میدی...
از اتاق هایون بیرون اومد و برگشت اتاق کارش...
از زبان هایون:
عجب آدم سرد و خنثی ای بود!
چقد راحت برگشته میگه حافظتو از دست دادی!!!
چطور خبر به این بدی رو با خونسردی میگه؟!
احساس بدی به خودم داشتم...
نمیدونستم کیم..چیم...کجام...لباسمو بو کردم
واقعا بدبو بود!...
رفتم حمومی که تو اتاقم بود حتی اینجا هم کاشی ها تیره بود...
یه دوش طولانی گرفتم داخل وان نشستم آب گرم حالمو خیلی بهتر کرد... حوله تن پوش و تن کردم...از کمد لباس و یه دست لباس برداشتم و پوشیدم مهم نبود چی میپوشم
باید برای سوالاتم جواب پیدا میکردم!
از اتاق بیرون رفتم...از راه پله پایین رفتم این خونه خیلی بزرگ بود!!!
یادم نمیاد توی چجور خونه ای زندگی کردم؛ از خونه هم بیرون رفتم و اومدم داخل حیاط که دیدم یه ماشین پارک کرده و سه نفر ازش پایین اومدن سر جام موندم و نگاشون کردم...مثل باقی چیزای توی خونه نمیشناختمشون
از زبان تهیونگ: وقتی از بیرون برگشتیم دیدیم که داخل حیاط ایستاده و بهمون خیره شده...متقابلا بهش چشم دوختم...
جیمین:بفرما تهیونگ شی!
خودمون کم دردسر داریم حالا اینم بهش اضافه کردی!...من که حوصله ندارم خودت باید باهاش حرف بزنی...
جونگکوک: منم حوصله ندارم...
خودت خواستی زنده نگهش داریم...
خودتم تربیتش میکنی...
تهیونگ: باشه...
برید پی کارتون
از زبان هایون:
از اون سه نفر دو نفرش رفتن داخل خونه و یکیشون اومد طرف من!
هاله مرموزی از کاریزما و جذابیت چهار تا پسری که امروز ملاقات کردم و احاطه کرده بود...با اینحال!
نمیدونستم چرا این خونه انقد حس ترسناکی داشت... اون پسر با قدم های آهسته اما محکم به طرفم اومد و با صدای بم و دورگه ای لب زد:
بلاخره بیدار شدی؟
هایون: شما کی هستین؟
تهیونگ: از اعضای این عمارت
هایون: اینجا همه همینطوری صحبت میکنن؟!
ابرویی بالا انداخت و با پوزخند جواب داد: چطوری؟
هایون: کوتاه و مبهم!
تهیونگ: فعلا بهتره صبر کنی...
مطمئنا سوالات زیادی داری...
یکم که صبر کنی...
جواب همشو میگیری
حتما شوگا هیونگ چیزای مهمو بهت گفته...
پس بیشتر از این منو خسته نکن!
به زودی یه پزشک برای معاینهت میاد اینجا...تا مطمئن بشیم وضعیت جسمانیت طبیعیه...
بعد از اتمام حرفاش بدون اینکه ذره ای بهم اعتنا کنه رفت داخل و منو...درمونده و سردرگم...با کلی سوال تنها گذاشت...
از زبان جیمین:
توی اتاق هیونگ بودیم...به محض اینکه جملهام تموم شد با نگاه خشمگین و اخم غلیظ روی پیشونیش مشتشو روی میز کوبید:
هرگز!
۸.۰k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.