اشک حسرت پارت ۱۷۱
#اشک حسرت #پارت ۱۷۱
سعید:
آسمان اومد وکنار پانیذ نامزاد حمید نشست کلا انگار ازاون یکی پانیذ خوشش نمیومد
حمید اروم کنارگوشم گفت پانیذ دو گوش سالم پیدا کرده آسمانم هیچی نمیگه
ببخندی زدم وآسمان رو نگاه کردم اخمی کرد بهم اجب دختری بود
حمید : کلا همیشه آسمان شمشیرش برات تیزه
- تو حرکات مارو زیر نظر می گیری
حمید خندید وگفت : دقیقا
امید اومد حمید بلند شد ورفت کنارش
حمید : چی شد
امید : ازش تعهد گرفتن با سند آزادش کردن
سهیل : من یکی باورم نمیشه آیدین انقدرعوض شده باشه
پانیذ بهش لبخند زدو گفت : عشق آدم دیونه می کنه
بعد منو نگاه کرد وگفت : البته گاهی وقت ها عشق ها پوچ تو خالی از آب در میاد
سهیل سوالی نگاهش کرد از حرفش پوزخندی زدم حالا خوبه خودش ادعای عاشقی می کرد ووپا پس کشید
آسمان بلند شد وگفت : باید بچه ها رو بخوابونم
مادرم بلند شد وگفت : منم خوابم میاد پیش بچه ها می خوابم
امید رفت کنار آسمان واروم باهاش حرف می زد منو نگاه سرمو انداختم پایین
حمید : بچه ها بریم بیرون کافه
امید : بریم
بلند شدم رفتم تو بالکن وایسادم یه نخ سیگار در آوردم وآتیش زدم
- سعید
برگشتم وبه امید نگاه کردم
امید : آیدین خیلی ترسیده بود
نگاهی بهش انداختم
امید : چیزی شده سعید
- امید یه چیزی می خوام بگم
امید متعجب نگاهم کرد
امید : خوب بگو
- دکتر آسمان یه حرفایی زده ..استرس ونگرانی براش سَمه آیدین اذیتش می کنه ...یه مدت از اینجا دور باشه
امید : تنها که نمیشه
- ببین امید حتا آرمیسم روحیه اش مثله یه بچه نیست می ترسه اینو هم متوجه شدی بچگی نمی کنه خدا می دونه چی دیده چی شنیده .
امید : عمه ای بابام هست اصفهان زندگی می کنه فکر می کنی بره اونجا براش مناسبه
- خیلی هم خوبه فقط از طرف خودت بگو یه هفته ای هدیه رو باهاش بفرست که براش سخت نباشه
امید : باشه حتما
مرسی سعید مرسی که تو فکری کاش می مردم آسمان رو نمی سپردم به آیدین ولی اون مجبورم کرد
- آیدین خیلی بد کرد بخشیده شد ولی باز نامردی کرد
امید : چی میشه گفت حرمت نگه داشتم ولی نشد بریم بچه ها منتظرن
- بریم
دستی به شونه ام زد وگفت سیگارتو بنداز
سعید:
آسمان اومد وکنار پانیذ نامزاد حمید نشست کلا انگار ازاون یکی پانیذ خوشش نمیومد
حمید اروم کنارگوشم گفت پانیذ دو گوش سالم پیدا کرده آسمانم هیچی نمیگه
ببخندی زدم وآسمان رو نگاه کردم اخمی کرد بهم اجب دختری بود
حمید : کلا همیشه آسمان شمشیرش برات تیزه
- تو حرکات مارو زیر نظر می گیری
حمید خندید وگفت : دقیقا
امید اومد حمید بلند شد ورفت کنارش
حمید : چی شد
امید : ازش تعهد گرفتن با سند آزادش کردن
سهیل : من یکی باورم نمیشه آیدین انقدرعوض شده باشه
پانیذ بهش لبخند زدو گفت : عشق آدم دیونه می کنه
بعد منو نگاه کرد وگفت : البته گاهی وقت ها عشق ها پوچ تو خالی از آب در میاد
سهیل سوالی نگاهش کرد از حرفش پوزخندی زدم حالا خوبه خودش ادعای عاشقی می کرد ووپا پس کشید
آسمان بلند شد وگفت : باید بچه ها رو بخوابونم
مادرم بلند شد وگفت : منم خوابم میاد پیش بچه ها می خوابم
امید رفت کنار آسمان واروم باهاش حرف می زد منو نگاه سرمو انداختم پایین
حمید : بچه ها بریم بیرون کافه
امید : بریم
بلند شدم رفتم تو بالکن وایسادم یه نخ سیگار در آوردم وآتیش زدم
- سعید
برگشتم وبه امید نگاه کردم
امید : آیدین خیلی ترسیده بود
نگاهی بهش انداختم
امید : چیزی شده سعید
- امید یه چیزی می خوام بگم
امید متعجب نگاهم کرد
امید : خوب بگو
- دکتر آسمان یه حرفایی زده ..استرس ونگرانی براش سَمه آیدین اذیتش می کنه ...یه مدت از اینجا دور باشه
امید : تنها که نمیشه
- ببین امید حتا آرمیسم روحیه اش مثله یه بچه نیست می ترسه اینو هم متوجه شدی بچگی نمی کنه خدا می دونه چی دیده چی شنیده .
امید : عمه ای بابام هست اصفهان زندگی می کنه فکر می کنی بره اونجا براش مناسبه
- خیلی هم خوبه فقط از طرف خودت بگو یه هفته ای هدیه رو باهاش بفرست که براش سخت نباشه
امید : باشه حتما
مرسی سعید مرسی که تو فکری کاش می مردم آسمان رو نمی سپردم به آیدین ولی اون مجبورم کرد
- آیدین خیلی بد کرد بخشیده شد ولی باز نامردی کرد
امید : چی میشه گفت حرمت نگه داشتم ولی نشد بریم بچه ها منتظرن
- بریم
دستی به شونه ام زد وگفت سیگارتو بنداز
۲۴.۰k
۱۲ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.