جهت مخالف
جهت مخالف
پارت۳۲
ادمین ویو:
ات:باید بریم پایین وگرنه...
کوک: مهم نی میخوام یه چیزی بهت بگم
ات:چیزی شده؟
هانا:موران؟جونگکوک؟اونجایین
ات سریع از زیر دستای جونگکوک بلند شد و اونم بلند کن یه حولهی کوچیک انداخت دور گردنش و یه مشت پر اب زد به صورتش که خوابش بپره
هانا:موران؟اونجایی؟
ات:اره الان میایم
و درو سریع باز کرد ولی انگار جونگکوک عین خیالشم نبود
بلخره می فهمید اون در مشکی زیر اون مخفیگاه چی بوده حالا که ات نبود و رفته بود تا واسخ ی عمارت یه سری وسایل بخره این بهترین فرصت بود خدا رو شکر هانا رو باخودش برده بود و فقط لیان و اجوما بودن
یه جوری پیچوند و رفت توی حیاط اون قسمت نگهبان زیاد نداشت و نزدیکای اون در هم تقریبن هیچ نگهبانی نبود باید جوری میرفت که نه قیافشو میدیدن نه بهش شک میکردن
پاشو یواش زد به در و در باز شد سریع از پله ها رفت پایین و کلید قرمزو زد تا در بسته بشه بعد دوتا کلیدو باهم فشار داد تا چراغ روشن بشه
نفس عمیقی کشید و رفت سمت اون در مطمئن نبود که چیزی که میبینه خوب باشه
دستشو گذاشت روس دستگیره و یواش چرخوندش و باز کرد بوی شدید خ//ون و الکل ضد عفونی بینیشو زد و دستشو توی هوا تکون داد تا این بره و صورتشو جمع کرد
دستشو به دیوار کشید تا بیینه کلید لامپ کجاست که با صدایی وایستاد
_:موران...ولم کن
قلبش محکم و بی تاب زد
می خواست واقعن امروز چی به موران بگه هوم؟نکنه واقعن عاشق یه همچین ادم خطرناکی و ترسناکی شده بود؟!
دستشو سریع تر روی دیوار حرف داد و یه کلید پیدا کرد اونو زد و یه چراغ کم نور روی یه صندلی روشن روی صندلی یه مرد با زخم های بزرگ و خ//ونهای خشکیده بسته شده بود چشمش ورم داشت و به جونگکوک خیره بود
_:تو اون عفریته نیستی تو کی هستی؟
نگاهی به دور و برش کرد و دید کلی محلول ضدعفونی کننده هست براش سوال شد که چرا ولی این سوال بیشتر از چند ثانیه توی ذهنش نموند چون روی میز وسایل ترسناکی دید که به ردیف و مرتب و خیلی ترسناک چیده شده بود رفت سمتشون و با دیدن شلاقها چاقوها تفنگا گلوله ها اماده و هر چیزی که برای اذیت کردن یه نفر لازم بودو اونجا جمع کردن
پارت۳۲
ادمین ویو:
ات:باید بریم پایین وگرنه...
کوک: مهم نی میخوام یه چیزی بهت بگم
ات:چیزی شده؟
هانا:موران؟جونگکوک؟اونجایین
ات سریع از زیر دستای جونگکوک بلند شد و اونم بلند کن یه حولهی کوچیک انداخت دور گردنش و یه مشت پر اب زد به صورتش که خوابش بپره
هانا:موران؟اونجایی؟
ات:اره الان میایم
و درو سریع باز کرد ولی انگار جونگکوک عین خیالشم نبود
بلخره می فهمید اون در مشکی زیر اون مخفیگاه چی بوده حالا که ات نبود و رفته بود تا واسخ ی عمارت یه سری وسایل بخره این بهترین فرصت بود خدا رو شکر هانا رو باخودش برده بود و فقط لیان و اجوما بودن
یه جوری پیچوند و رفت توی حیاط اون قسمت نگهبان زیاد نداشت و نزدیکای اون در هم تقریبن هیچ نگهبانی نبود باید جوری میرفت که نه قیافشو میدیدن نه بهش شک میکردن
پاشو یواش زد به در و در باز شد سریع از پله ها رفت پایین و کلید قرمزو زد تا در بسته بشه بعد دوتا کلیدو باهم فشار داد تا چراغ روشن بشه
نفس عمیقی کشید و رفت سمت اون در مطمئن نبود که چیزی که میبینه خوب باشه
دستشو گذاشت روس دستگیره و یواش چرخوندش و باز کرد بوی شدید خ//ون و الکل ضد عفونی بینیشو زد و دستشو توی هوا تکون داد تا این بره و صورتشو جمع کرد
دستشو به دیوار کشید تا بیینه کلید لامپ کجاست که با صدایی وایستاد
_:موران...ولم کن
قلبش محکم و بی تاب زد
می خواست واقعن امروز چی به موران بگه هوم؟نکنه واقعن عاشق یه همچین ادم خطرناکی و ترسناکی شده بود؟!
دستشو سریع تر روی دیوار حرف داد و یه کلید پیدا کرد اونو زد و یه چراغ کم نور روی یه صندلی روشن روی صندلی یه مرد با زخم های بزرگ و خ//ونهای خشکیده بسته شده بود چشمش ورم داشت و به جونگکوک خیره بود
_:تو اون عفریته نیستی تو کی هستی؟
نگاهی به دور و برش کرد و دید کلی محلول ضدعفونی کننده هست براش سوال شد که چرا ولی این سوال بیشتر از چند ثانیه توی ذهنش نموند چون روی میز وسایل ترسناکی دید که به ردیف و مرتب و خیلی ترسناک چیده شده بود رفت سمتشون و با دیدن شلاقها چاقوها تفنگا گلوله ها اماده و هر چیزی که برای اذیت کردن یه نفر لازم بودو اونجا جمع کردن
۲.۹k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.