فیک moon river 💙🌧 ( دریاچه ماه) پارت⁴
یونگی : نمیدونستم چی تو فکرش میگذره و چی اذیتش میکنه....اما از همون از اول که دیدمش معصومیت خاصی داشت....دوست نداشتم غمگین باشه....اومدم بیرون کمی هوا بخورم که دیدم بیرونه...به آسمون خیره شد بود و اشک میریخت....
یونگی « چرا هنوز نخوابیدی دخترم؟
یئون « غرق خاطرات تلخ گذشته ام بودم که صدای وزیر مین رشته افکارم رو پاره کرد...برگشتم سمتش و تعظیم کردم
یئون « خوابم نمیبرد...برای همین اومدم بیرون قدم بزنم سرورم
یونگی « سرورم؟؟ مگه قرار نبود چیز دیگه ای صدام کنی؟
یئون « پ..پدر
یونگی « الان درست شد....نمیدونم چی اینقدر آزارت میده اما اینو بدون از لحظه ای که وارد این عمارت شدی منو و یوری حس میکنیم دختر خودمون پیدا شده...تو هیچ فرقی با اون برای ما نداری....( دستاشو قاب چهره اشک آلود یئون کرد و با شصتش اشک هاشو پاک کرد) یئون! فکر کن پدر و مادرت ماییم....چرا گریه میکنی؟ چی عذابت میده دخترم
یئون « وزیر مین و بانو یوری عین فرشته ها بودن...منم وقتی وارد این عمارت شدم بعد از بیست سال فهمیدم داشتن پدر و مادر چه حسی داره....فقط از آینده میترسم...( سرش رو پایین انداخت و به اشک اجازه داد صورتش رو خیس کنن) من زندگی شاهانه نمیخوام...من میخوام آرامش داشته باشم.. اگه عاشق امپراطور بشم چی؟ میخوام آزاد باشم....هر چی توی دلم بود به زبون میوردم و گریه میکردم که وزیر مین منو به آغوش کشید و نوازشم کرد....آغوش پدرانه همچین لذتی داره؟ من..من سال ها از داشتن همچین نعمتی محروم بودم....گریه ام بند اومد بود و غرق لذت آغوش پدرانه وزیر مین بودم....ممنونم پدر
راوی « یونگی یئون رو از خودش جدا کرد و لبخند گرمی بهش هدیه داد...دستای یئون رو گرفت و آروم فشرد...
یونگی « خب پرنسس من نمیخواهی بری بخوابی؟ دیر وقته
یئون « چشم الان میرم سر...اهم پدر
راوی « امروز روزی بود که یئون به عنوان نامزد پادشاه به قصر میرفت تا بین اون و دختران وزا یه نفر رو به عنوان ملکه انتخاب کنن...با استرس خودشون برای بار هزارم توی آینه برسی کرد...توی این پنج روزی که اینجا بود همه تقریبا باور کرده بودن یئون دختر وزیر مینه و بانو یوری تمام قوانین قصر رو باهاش کار کرده بود...دختری که توی آینه میدید با یئونی که قبلا میشناخت فرق داشت...یه هانبوک سفید با گل دوزی گل های سرخ و سفید به تن داشت و یه دامن صورتی پف...و یه نشان یشم سبز که اگه ملکه میشد نشان اون میشد....با استرس از سرجاش بلند شد و به سمت محوطه عمارت رفت...هوا برفی و سرد بود..کفش های چرم سفیدش که تقریبا هم رنگ لباسش بود و بالاش خز داشت رو پوشید و به ندیمه هایی نگاه کرد که بهش احترام گذاشتن...امیدوارم این ماجرا امروز و همین جا تموم بشه...به کمک وزیر مین سوار کَجابه شد....
یونگی « چرا هنوز نخوابیدی دخترم؟
یئون « غرق خاطرات تلخ گذشته ام بودم که صدای وزیر مین رشته افکارم رو پاره کرد...برگشتم سمتش و تعظیم کردم
یئون « خوابم نمیبرد...برای همین اومدم بیرون قدم بزنم سرورم
یونگی « سرورم؟؟ مگه قرار نبود چیز دیگه ای صدام کنی؟
یئون « پ..پدر
یونگی « الان درست شد....نمیدونم چی اینقدر آزارت میده اما اینو بدون از لحظه ای که وارد این عمارت شدی منو و یوری حس میکنیم دختر خودمون پیدا شده...تو هیچ فرقی با اون برای ما نداری....( دستاشو قاب چهره اشک آلود یئون کرد و با شصتش اشک هاشو پاک کرد) یئون! فکر کن پدر و مادرت ماییم....چرا گریه میکنی؟ چی عذابت میده دخترم
یئون « وزیر مین و بانو یوری عین فرشته ها بودن...منم وقتی وارد این عمارت شدم بعد از بیست سال فهمیدم داشتن پدر و مادر چه حسی داره....فقط از آینده میترسم...( سرش رو پایین انداخت و به اشک اجازه داد صورتش رو خیس کنن) من زندگی شاهانه نمیخوام...من میخوام آرامش داشته باشم.. اگه عاشق امپراطور بشم چی؟ میخوام آزاد باشم....هر چی توی دلم بود به زبون میوردم و گریه میکردم که وزیر مین منو به آغوش کشید و نوازشم کرد....آغوش پدرانه همچین لذتی داره؟ من..من سال ها از داشتن همچین نعمتی محروم بودم....گریه ام بند اومد بود و غرق لذت آغوش پدرانه وزیر مین بودم....ممنونم پدر
راوی « یونگی یئون رو از خودش جدا کرد و لبخند گرمی بهش هدیه داد...دستای یئون رو گرفت و آروم فشرد...
یونگی « خب پرنسس من نمیخواهی بری بخوابی؟ دیر وقته
یئون « چشم الان میرم سر...اهم پدر
راوی « امروز روزی بود که یئون به عنوان نامزد پادشاه به قصر میرفت تا بین اون و دختران وزا یه نفر رو به عنوان ملکه انتخاب کنن...با استرس خودشون برای بار هزارم توی آینه برسی کرد...توی این پنج روزی که اینجا بود همه تقریبا باور کرده بودن یئون دختر وزیر مینه و بانو یوری تمام قوانین قصر رو باهاش کار کرده بود...دختری که توی آینه میدید با یئونی که قبلا میشناخت فرق داشت...یه هانبوک سفید با گل دوزی گل های سرخ و سفید به تن داشت و یه دامن صورتی پف...و یه نشان یشم سبز که اگه ملکه میشد نشان اون میشد....با استرس از سرجاش بلند شد و به سمت محوطه عمارت رفت...هوا برفی و سرد بود..کفش های چرم سفیدش که تقریبا هم رنگ لباسش بود و بالاش خز داشت رو پوشید و به ندیمه هایی نگاه کرد که بهش احترام گذاشتن...امیدوارم این ماجرا امروز و همین جا تموم بشه...به کمک وزیر مین سوار کَجابه شد....
۶۷.۶k
۳۰ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.