چندپارتی
چندپارتی
وقتی دخترش خودکشی کرد اما هنوز.....
پارت۱۱
(بچه ها هنوز فلش بکه)
فلش بک به صبح:
لونا ویو:
ساعت ۱۲ بیدار شدم《اوو...چقد خوابیدم》
بلند شدم کارامو کردم و دیدم فیلیکس هم تازه بیدار شده....خیلی بامزه شده بود.
رفتم صبحونه رو درست کردم و سفره چیدم و نشستیم خوردیم
فیلیکس:خب امروز باید بری کمپانی ؟
لونا:آره...ولی خیلی استرس دارم
فیلیکس:چیزی نیست اما اگه بیشتر تلاش کنی زودتر میتونی دبیو کنی
لوتا:باشه....
داشتیم صبحونه میخوردیم که دیدم از طرف کمپانی زنگ زدن
لونا:الو.
پی دی نیم:امم....لونا میتونی ساعت ۳ بیای کمپانی من ساعت ۵ نیستم
لونا:بله البته
........
لونا:فیلیکس امروز باید ساعت۳ کمپانی باشیم پی دی نیم گفت که ساعت ۵ نیست. باید زودتر بیایم
فیلیکس:اوکی
صبحونه رو که خوردیم سفره رو جمع کردم ساعت ۱بود که ببند شدم رفتم دوش گرفتم فیلیکس بعد من رفت
رفتم لباس بپوشم و آرایش کردم فیلیکسم آماده بود رفتیم به سمت کمپانی
منو راهنمایی مردم به فیلیکس گفتن بره خدافظی کردیم و منو بردن اتاق پی دی نیم
پی دی نیم:خب...لونا خوش اومدی. تبریک میگم امروز فقط با فضا و کارآموزا آشنا میشی تا بهشون عادت کنی.۱نفر هم میزارم کنارت تا بهت فضای کمپانی رو نشون بده.
لونا:《خب راستش یبار بچه بودم اینجا اومدم ولی نمیخوام ضایع نشون بدم همینم که منو نشناخته خودش خیلی خوبه》
کمپانی رو بهم نشون دادن و خوابگاه رو بهم نشون دادن. رفتیم اتاق تمرین و با کاراموزا آشنا شدم.
کلی بودن ولی با یکیشون به اسم بورام صمیمی شدم .امروز قرار نبود کاری انجام بدم پس رفتم وسایلمو گذاشتم تو خوابگاه.
فلش بک به چند روز بعد:(زمان حال)
این چند روز کاراموزی خوب بود زیاد سخت نبود و تمرینات رو میتونستم انجام بدم و برام راحت بود.
با بچه ها هم صمیمی شدم.
اما این چند روز استرس گرفتم چون چند بار بابا رو توی کمپانی دیدم ولی منو نشناخت ولی دلم براش تنگ شده هم بابا هم مامان.....
وقتی دخترش خودکشی کرد اما هنوز.....
پارت۱۱
(بچه ها هنوز فلش بکه)
فلش بک به صبح:
لونا ویو:
ساعت ۱۲ بیدار شدم《اوو...چقد خوابیدم》
بلند شدم کارامو کردم و دیدم فیلیکس هم تازه بیدار شده....خیلی بامزه شده بود.
رفتم صبحونه رو درست کردم و سفره چیدم و نشستیم خوردیم
فیلیکس:خب امروز باید بری کمپانی ؟
لونا:آره...ولی خیلی استرس دارم
فیلیکس:چیزی نیست اما اگه بیشتر تلاش کنی زودتر میتونی دبیو کنی
لوتا:باشه....
داشتیم صبحونه میخوردیم که دیدم از طرف کمپانی زنگ زدن
لونا:الو.
پی دی نیم:امم....لونا میتونی ساعت ۳ بیای کمپانی من ساعت ۵ نیستم
لونا:بله البته
........
لونا:فیلیکس امروز باید ساعت۳ کمپانی باشیم پی دی نیم گفت که ساعت ۵ نیست. باید زودتر بیایم
فیلیکس:اوکی
صبحونه رو که خوردیم سفره رو جمع کردم ساعت ۱بود که ببند شدم رفتم دوش گرفتم فیلیکس بعد من رفت
رفتم لباس بپوشم و آرایش کردم فیلیکسم آماده بود رفتیم به سمت کمپانی
منو راهنمایی مردم به فیلیکس گفتن بره خدافظی کردیم و منو بردن اتاق پی دی نیم
پی دی نیم:خب...لونا خوش اومدی. تبریک میگم امروز فقط با فضا و کارآموزا آشنا میشی تا بهشون عادت کنی.۱نفر هم میزارم کنارت تا بهت فضای کمپانی رو نشون بده.
لونا:《خب راستش یبار بچه بودم اینجا اومدم ولی نمیخوام ضایع نشون بدم همینم که منو نشناخته خودش خیلی خوبه》
کمپانی رو بهم نشون دادن و خوابگاه رو بهم نشون دادن. رفتیم اتاق تمرین و با کاراموزا آشنا شدم.
کلی بودن ولی با یکیشون به اسم بورام صمیمی شدم .امروز قرار نبود کاری انجام بدم پس رفتم وسایلمو گذاشتم تو خوابگاه.
فلش بک به چند روز بعد:(زمان حال)
این چند روز کاراموزی خوب بود زیاد سخت نبود و تمرینات رو میتونستم انجام بدم و برام راحت بود.
با بچه ها هم صمیمی شدم.
اما این چند روز استرس گرفتم چون چند بار بابا رو توی کمپانی دیدم ولی منو نشناخت ولی دلم براش تنگ شده هم بابا هم مامان.....
۷.۵k
۱۰ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.