درخواستی p1/2
#درخواستی p1/2
وقتی اجباری ازدواج کردید و پ.ر.ی.و.د شدی
کلید انداختم و در خونه رو باز کردم...
خدمتکار اومد طرفم....
*خانم...سلام...چرا با این وضعتون رفتید خرید؟
مگه من مردم که شما دارید میرید؟
+عه...آجوما..این حرفا چیه....من حالم خوبه...
سرم گیج رفت و افتادم رو مبل...
*خانم...خاک بر سرم....چرا اینجوری شدید....؟
زنگ بزنم آقا بیان؟
+نه...بزار به کارش برسه...
دلمو نیش زد و محکم گرفتمش....
*ببرمتون دکتر خانم؟
+نه عزیزم عادیه.....شما برو به کارت برس...ممنونم ازت...
ات...یه دختر آمریکایی کره ای قد بلند.....
و مهربون و خیلیی ساکت....چشمای رنگی داره و قیافه خیلی آروم و مهربون..
به دلیل شراکت پدر هاشون با جونگکوک ازدواج کردن....هنوز زن و شوهر نشدن(😈) و نمیخوان بشن...چون علاقه شون به علاقه بین دو زن و شوهر نمیرسه و قراردادیه...
ولی عین دو تا دوست هوای همو دارن و همدیگرو دوست دارن...تقریبا ۱ ماهه ازدواج کردن و ات صبح امروز برای اولین بار بعد از عروسیشون پ*ر*ی*ود شده بود.. رفته بود تا به مامانش و باباش سر بزنه ولی کم کم درداش داره شروع میشه....
دختر آرومی بود و اصلا لوس نبود....
جونگکوک هم با این اخلاقش میساخت و دوستش داشت و باهاش کنار میومد.....ولی خیلی صمیمی نبودن هنوز...
*دخترم...چرا انقدر ساکتی آخه؟
الان برات دمنوش دم میکنم...
+اجوما...زحمت نکش...من خودم خوب میشم
(همیشه لبخند ملیح داره)
جونگکوک کی رفت؟
*صبح رفتن بیمارستان...جراحی داشتن...
+موفق باشه....
*کمک کنم لباساتونو عوض کنی؟
+نه عزیزم...خودممیتونم...
بیخیال سرگیجه و دلدرد و کمر دردم شدم و از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاقمون...
گرمای شوفاژ خورد به صورتم و بیشتر خوابم اومد...ساعت ۱ ظهر بود.......
انگشترامو از دستم در آوردم...حلقه ازدواجم رو گذاشتم تو دستم بمونه...
چون معتقدم که حتی اگر علاقه ای به هم نداشته باشیم...نظرهامون برای همدیگه محترمه و حلقه هامون تو دستمونه....
پالتومو و بوت هامم در آوردم....
لباسامو چاله جا کردم....با یه شلوار مشکی و یه آستین بلند روی تخت دراز کشیدم....
آی دلم....همه جای بدنم درد میکنه...اگه جونگکوک اومد...باید بهش بگم؟..یا نگم؟
نمیدونم...آجوما در زد و با کیسه آب گرم و یه ظرف سوپ اومد داخل.......
*عزیزم...ناهار که نخوردی...حداقل اینو بخور دردت بیوفته....این کیسه هم بزار زیر دلت بمونه...
+ممنون اجوما...میگفتید خودم میومدم پایین میخوردم....
*بخور عزیزم....
به کم خوردم و چون اشتها نداشتم دادم بقیشو ببره....
کیسه آب گرم گذاشتم رو دلم و چشم بندو گذاشتم رو چشمام....
۸ ساعت بعد....
وقتی اجباری ازدواج کردید و پ.ر.ی.و.د شدی
کلید انداختم و در خونه رو باز کردم...
خدمتکار اومد طرفم....
*خانم...سلام...چرا با این وضعتون رفتید خرید؟
مگه من مردم که شما دارید میرید؟
+عه...آجوما..این حرفا چیه....من حالم خوبه...
سرم گیج رفت و افتادم رو مبل...
*خانم...خاک بر سرم....چرا اینجوری شدید....؟
زنگ بزنم آقا بیان؟
+نه...بزار به کارش برسه...
دلمو نیش زد و محکم گرفتمش....
*ببرمتون دکتر خانم؟
+نه عزیزم عادیه.....شما برو به کارت برس...ممنونم ازت...
ات...یه دختر آمریکایی کره ای قد بلند.....
و مهربون و خیلیی ساکت....چشمای رنگی داره و قیافه خیلی آروم و مهربون..
به دلیل شراکت پدر هاشون با جونگکوک ازدواج کردن....هنوز زن و شوهر نشدن(😈) و نمیخوان بشن...چون علاقه شون به علاقه بین دو زن و شوهر نمیرسه و قراردادیه...
ولی عین دو تا دوست هوای همو دارن و همدیگرو دوست دارن...تقریبا ۱ ماهه ازدواج کردن و ات صبح امروز برای اولین بار بعد از عروسیشون پ*ر*ی*ود شده بود.. رفته بود تا به مامانش و باباش سر بزنه ولی کم کم درداش داره شروع میشه....
دختر آرومی بود و اصلا لوس نبود....
جونگکوک هم با این اخلاقش میساخت و دوستش داشت و باهاش کنار میومد.....ولی خیلی صمیمی نبودن هنوز...
*دخترم...چرا انقدر ساکتی آخه؟
الان برات دمنوش دم میکنم...
+اجوما...زحمت نکش...من خودم خوب میشم
(همیشه لبخند ملیح داره)
جونگکوک کی رفت؟
*صبح رفتن بیمارستان...جراحی داشتن...
+موفق باشه....
*کمک کنم لباساتونو عوض کنی؟
+نه عزیزم...خودممیتونم...
بیخیال سرگیجه و دلدرد و کمر دردم شدم و از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاقمون...
گرمای شوفاژ خورد به صورتم و بیشتر خوابم اومد...ساعت ۱ ظهر بود.......
انگشترامو از دستم در آوردم...حلقه ازدواجم رو گذاشتم تو دستم بمونه...
چون معتقدم که حتی اگر علاقه ای به هم نداشته باشیم...نظرهامون برای همدیگه محترمه و حلقه هامون تو دستمونه....
پالتومو و بوت هامم در آوردم....
لباسامو چاله جا کردم....با یه شلوار مشکی و یه آستین بلند روی تخت دراز کشیدم....
آی دلم....همه جای بدنم درد میکنه...اگه جونگکوک اومد...باید بهش بگم؟..یا نگم؟
نمیدونم...آجوما در زد و با کیسه آب گرم و یه ظرف سوپ اومد داخل.......
*عزیزم...ناهار که نخوردی...حداقل اینو بخور دردت بیوفته....این کیسه هم بزار زیر دلت بمونه...
+ممنون اجوما...میگفتید خودم میومدم پایین میخوردم....
*بخور عزیزم....
به کم خوردم و چون اشتها نداشتم دادم بقیشو ببره....
کیسه آب گرم گذاشتم رو دلم و چشم بندو گذاشتم رو چشمام....
۸ ساعت بعد....
۱۲.۴k
۰۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.