p7
p7
نویسنده ویو
روز رفتن بود..اون روز ات زودتر بیدار شده بود تا زودتر بره و یه وقتی دیر نکنه..
اسلاید ۲ لباسش
اماده شد و رفت....اما در کمال تعجب اولین نفر بود..البته....دومین نفر
اولین نفر کسی نبود جز.....پارک جیمین
ات:سلام..(خجالت)
چیم:سلام..
با کلی خجالت گفت
چیم:خوبید؟!
ات:بله؟..اها..بله..(شوکه شد)
نشسته بودن...
سکوت عجیب و مرگباری بود..هردو منتظر بودن که اون یکی صحبتو شروع کنه اما..هردوشون ادمای خجالتی بودن
تقریبا یک ساعت گذشت که ديگه همه بچه ها اومده بودن
وقت رفتن بود...سوار اتوبوس شدن..
جیمین صبر کرد تا همه بچه ها اول سوار بشن و بعد خودش سوار بشه
ات آخرین نفر قبل از جیمین رفت
همه جا پر بود به جز صندلی های اول.. رفت و نشست کنار پنجره..بعد از چند دقیقه جیمین هم اومد
یه ریز نگاهی به ات انداخت و گفت
چیم:بچه ها همه سوار شدید؟
همه:بله
چیم:بسیار خب...راه بیوفتیم پس
اتوبوس به حرکت در اومد
جیمین هنوز ایستاده بود...خجالت میکشید
تا اینکه ات لب زد و اروم گفت
ات:استاد..بفرمایین بشینید..خطرناکه
بالاخره با کلی خجالت که جفتشون داشتن نشست
حرفی رد و بدل نشد
ات نگاهش به گوشیش بود..با غم به صفحه چتش با ماری زل زده بود
پدرش آدم سختگیری بود...مخصوصا تو درسای ات..ولی همیشه ماری از ات طرفداری میکرد
اما الان ات تنها شده بود..اون مونده بود با دلتنگی خواهرش..سختگیری های پدرش...و مادری که نمیتونه کمکی بکنه...
غم عجیبی تو چشماش بود
انگار بعد از رفتن ماری تمام غم های عالم رو دوشش بود
جیمین متوجه نگاه ناراحت ات شد...اما چیزی نگفت
بالاخره رسیدن...تقریبا غروب بود
بچه ها چادر های کمپشون رو اماده کردن
تقریبا شب شده بود..اما هنوز هوا کمی روشن بود
قرار بود هم گروهی ها با هم توی چادر بخوابن..این موضوع برای اون دو نفر سخت بود
هر گروه آتیش هایی رو به کمک هم درست کرده بودن..و کنار هم نشسته بودن دور آتیش
جیمین و ات هم همینطور..ولی حتی رد بدل نمیشد
بالاخره وقت خواب شد
لیا اومد پیش دو نفر
_:ات..من با سویول هم گروهیم..منم خیلی روم نمیشه کنارش تو چادر بخوابم...پس بیا فقط مواقع خواب جای تو و سویل رو عوض کنیم
اشکالی نداره استاد؟
چیم:نه البته که نه..اینطوری واسه همه راحت تره..
سویول اومد نو چادر جیمین و ات و لیا هم رفتن...
تو کیسه خواب کنار هم دراز کشیده بودن
به سقف طلقی و شفاف زل زده بودن و آسمون رو نگاه میکردن
ات:لیا شی...ممنونم...میدونم که سویول دوست پسرته..
_:خیلی نگران نباش..میشد از چهرت خجالت و موذب بودن کنی ترس رو دید
بیا با هم دوست بشیم...من متوجه شدم که تو هیچ دوستی نداری اینجا..البته به جز خواهرت که قبلا باهاش بودی
ات:اوهوم...خوشحال میشم دوستی مثلت داشته باشم
نویسنده ویو
روز رفتن بود..اون روز ات زودتر بیدار شده بود تا زودتر بره و یه وقتی دیر نکنه..
اسلاید ۲ لباسش
اماده شد و رفت....اما در کمال تعجب اولین نفر بود..البته....دومین نفر
اولین نفر کسی نبود جز.....پارک جیمین
ات:سلام..(خجالت)
چیم:سلام..
با کلی خجالت گفت
چیم:خوبید؟!
ات:بله؟..اها..بله..(شوکه شد)
نشسته بودن...
سکوت عجیب و مرگباری بود..هردو منتظر بودن که اون یکی صحبتو شروع کنه اما..هردوشون ادمای خجالتی بودن
تقریبا یک ساعت گذشت که ديگه همه بچه ها اومده بودن
وقت رفتن بود...سوار اتوبوس شدن..
جیمین صبر کرد تا همه بچه ها اول سوار بشن و بعد خودش سوار بشه
ات آخرین نفر قبل از جیمین رفت
همه جا پر بود به جز صندلی های اول.. رفت و نشست کنار پنجره..بعد از چند دقیقه جیمین هم اومد
یه ریز نگاهی به ات انداخت و گفت
چیم:بچه ها همه سوار شدید؟
همه:بله
چیم:بسیار خب...راه بیوفتیم پس
اتوبوس به حرکت در اومد
جیمین هنوز ایستاده بود...خجالت میکشید
تا اینکه ات لب زد و اروم گفت
ات:استاد..بفرمایین بشینید..خطرناکه
بالاخره با کلی خجالت که جفتشون داشتن نشست
حرفی رد و بدل نشد
ات نگاهش به گوشیش بود..با غم به صفحه چتش با ماری زل زده بود
پدرش آدم سختگیری بود...مخصوصا تو درسای ات..ولی همیشه ماری از ات طرفداری میکرد
اما الان ات تنها شده بود..اون مونده بود با دلتنگی خواهرش..سختگیری های پدرش...و مادری که نمیتونه کمکی بکنه...
غم عجیبی تو چشماش بود
انگار بعد از رفتن ماری تمام غم های عالم رو دوشش بود
جیمین متوجه نگاه ناراحت ات شد...اما چیزی نگفت
بالاخره رسیدن...تقریبا غروب بود
بچه ها چادر های کمپشون رو اماده کردن
تقریبا شب شده بود..اما هنوز هوا کمی روشن بود
قرار بود هم گروهی ها با هم توی چادر بخوابن..این موضوع برای اون دو نفر سخت بود
هر گروه آتیش هایی رو به کمک هم درست کرده بودن..و کنار هم نشسته بودن دور آتیش
جیمین و ات هم همینطور..ولی حتی رد بدل نمیشد
بالاخره وقت خواب شد
لیا اومد پیش دو نفر
_:ات..من با سویول هم گروهیم..منم خیلی روم نمیشه کنارش تو چادر بخوابم...پس بیا فقط مواقع خواب جای تو و سویل رو عوض کنیم
اشکالی نداره استاد؟
چیم:نه البته که نه..اینطوری واسه همه راحت تره..
سویول اومد نو چادر جیمین و ات و لیا هم رفتن...
تو کیسه خواب کنار هم دراز کشیده بودن
به سقف طلقی و شفاف زل زده بودن و آسمون رو نگاه میکردن
ات:لیا شی...ممنونم...میدونم که سویول دوست پسرته..
_:خیلی نگران نباش..میشد از چهرت خجالت و موذب بودن کنی ترس رو دید
بیا با هم دوست بشیم...من متوجه شدم که تو هیچ دوستی نداری اینجا..البته به جز خواهرت که قبلا باهاش بودی
ات:اوهوم...خوشحال میشم دوستی مثلت داشته باشم
۴.۹k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.