ازدواج اجباری پارت 3
ویو یونگی
یک دختر دیدم خیلی خوشگل بود ولی لباسش باز بود اونم مثل همون جنده ها هستش ولی معمولا هر دختری که مارو میبینه نگاهمون می کنه ولی این دختره چرا نگاه نکرد
ویو ا/ت
رفتیم کافه و من لاته سفارش دادم و میا آیس آمریکانو رفتیم نشستیم رو میز سر میز متوجه یک پسری شدم که خیلی داشت بهم نگاه می کرد وقتی سفارش اومد بعداز اینکه یکمیش خوردم عصابم خورد شده ریختم رو پسره اونم چشماشو بسته بود و با همون فیس نگام می کرد و
ا/ت :چرا همش اینطوری نگا ی بدنم می کنی هاااا لاشی هول و دست میا رو گرفتم و رفتیم بیرون
فلش بک شب
لباسی که خریده بودمو(توی پارت 2اسلاید سوم) پوشیدم
آرایش کردم
موهامو درست کردم
اکسسوریمو بستم
و تمامم روی تختم با اعصبانیت و استرس نشسته بودم که زنگ درو زدن بعد چند دقیقه بابام صدام زد و رفتم پایین که دیدیم همون پسره که روش لاته ریختم اینجاسسسس واییی چیکار کردی تو دختری کله پولکککک ولی از حق نگذریم خوشگله نهه چی دارم می گم اون دشمنمه صد درصد بهم تجاوز می کنه و بعدش می ره با یکی دیگه
رفتم نشستم رو مبل کنار مادرم که
ب:اینم ا/ت
ب. ی:به به چقدر عروسم خوشگله
م. ی:حتا فکرشم نمی کردم انقدر خوشگل باشی دخترمم
خنده ی الکی زدم که پدرم گفت برین تو اتاق باهم حرف بزنین
بلند شدم و راهنماییش کردم به اتاقم من اول وارد اتاق شدم و رو تختم نشستم به دیوار زل زدم اومد تو درم بست کنارم نشست و گفت اسمم مین یونگی هستش
ا/ت:پارک ا/ت هستم
یونگی :چرا اینجوری لباس پوشیدی
ا/ت:مردک هیز، مگه لباسم چشه هاا
یونگی:چش نیستتت
ا/ت:سر من داد نزنن
یونگی می خاست دست روم بلند کنه که بابام اومد تو جلوشو گرفت و بدون هیچ حرفی از خونه رفت
یک دختر دیدم خیلی خوشگل بود ولی لباسش باز بود اونم مثل همون جنده ها هستش ولی معمولا هر دختری که مارو میبینه نگاهمون می کنه ولی این دختره چرا نگاه نکرد
ویو ا/ت
رفتیم کافه و من لاته سفارش دادم و میا آیس آمریکانو رفتیم نشستیم رو میز سر میز متوجه یک پسری شدم که خیلی داشت بهم نگاه می کرد وقتی سفارش اومد بعداز اینکه یکمیش خوردم عصابم خورد شده ریختم رو پسره اونم چشماشو بسته بود و با همون فیس نگام می کرد و
ا/ت :چرا همش اینطوری نگا ی بدنم می کنی هاااا لاشی هول و دست میا رو گرفتم و رفتیم بیرون
فلش بک شب
لباسی که خریده بودمو(توی پارت 2اسلاید سوم) پوشیدم
آرایش کردم
موهامو درست کردم
اکسسوریمو بستم
و تمامم روی تختم با اعصبانیت و استرس نشسته بودم که زنگ درو زدن بعد چند دقیقه بابام صدام زد و رفتم پایین که دیدیم همون پسره که روش لاته ریختم اینجاسسسس واییی چیکار کردی تو دختری کله پولکککک ولی از حق نگذریم خوشگله نهه چی دارم می گم اون دشمنمه صد درصد بهم تجاوز می کنه و بعدش می ره با یکی دیگه
رفتم نشستم رو مبل کنار مادرم که
ب:اینم ا/ت
ب. ی:به به چقدر عروسم خوشگله
م. ی:حتا فکرشم نمی کردم انقدر خوشگل باشی دخترمم
خنده ی الکی زدم که پدرم گفت برین تو اتاق باهم حرف بزنین
بلند شدم و راهنماییش کردم به اتاقم من اول وارد اتاق شدم و رو تختم نشستم به دیوار زل زدم اومد تو درم بست کنارم نشست و گفت اسمم مین یونگی هستش
ا/ت:پارک ا/ت هستم
یونگی :چرا اینجوری لباس پوشیدی
ا/ت:مردک هیز، مگه لباسم چشه هاا
یونگی:چش نیستتت
ا/ت:سر من داد نزنن
یونگی می خاست دست روم بلند کنه که بابام اومد تو جلوشو گرفت و بدون هیچ حرفی از خونه رفت
۸.۸k
۲۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.