معامله ای برای صلح پارت ۱۴
از زبان دازای*
نزدیکای غروب بود ، خیلی دیر کردن دیگه کم کم باید میومدن ؛ یدفعه در با شدت باز شد و قامت کنیکیدا پدیدار شد، دقت که کردم چویارو بیهوش روی شونش دیدم. تو شوک بودم...چه اتفاقی براش افتاده بود؟ یعنی انقدر اون جنگ سخت بوده؟ولی...رامپو که گفت طرف موهبت نداره...وقتی به خودم اومدم که کنیکیدا فریاد زنان به سمت مطب یوسانو میرفت و صداش میکرد.
صدای اتسو به گوشم رسید: چه اتفاقی برای چویا-سان افتاده؟. تازه مغزم دستور حرکتو به پاهام داد و پاهام به کار افتادن، سریع خودمو به مطب یوسانو رسوندم و چویا که بیهوش رو تخت بودو دیدم . یوسانو با لحنی نگران گفت : مسموم شده ، سم به رگهاش و خونش راه پیدا کرده باید سریع به بیمارستان ببریمش. سریعا چویا رو از روی تخت بلند کردم و با لحن نگران و کمی جدی گفتم: میبرمش بیمارستان نباید وقتو تلف کنیم. دوان دوان از آژانس خارج شدم و به سرعت سمت اولین بیمارستان راه افتادم، تو دلم مدام با چویا صحبت میکردم :
"تو که با سم چیزیت نمیشه مگه نه؟" " یکم دیگه تحمل کن چویا رسیدیم!"
همونطور که نفس نفس میزدم وارد بیمارستان شدم و با صدای بلند گفتم: کمک کنید حالش بده، کمک! .
دختری که لباس سفید پرستار هارو پوشیده بود به سمتم اومد و با اخم گفت: آقای محترم اینجا بیمارستانه صداتونو بیارید پایین! . مثل گازوئیل که با یه جرقه منفجر میشد عمل کردم. فریاد زدم: صدامو پایین نمیارم! کَری؟ کوری؟ نمیبینی حالش بده؟ یعنی تو این خراب شده دکتر پیدا نمیشه؟. دختر یه نگاه به چویا کرد و انگار تازه متوجه حالش شده چند نفرو خبر کرد ؛ بعد از چند دقیقه چهار تا پرستار مرد و زن چویارو ازم گرفتم و روی برانکارد گذاشتن و به سرعت سمت یکی از اتاقا بردن.
(توی انیمه به اینکه یوسانو میتونه مشکلاتی مثل ورود سم به بدن رو درمان کنه اشارهای نشده بود، برای همین توی داستان چویارو به بیمارستان بردن)
نزدیکای غروب بود ، خیلی دیر کردن دیگه کم کم باید میومدن ؛ یدفعه در با شدت باز شد و قامت کنیکیدا پدیدار شد، دقت که کردم چویارو بیهوش روی شونش دیدم. تو شوک بودم...چه اتفاقی براش افتاده بود؟ یعنی انقدر اون جنگ سخت بوده؟ولی...رامپو که گفت طرف موهبت نداره...وقتی به خودم اومدم که کنیکیدا فریاد زنان به سمت مطب یوسانو میرفت و صداش میکرد.
صدای اتسو به گوشم رسید: چه اتفاقی برای چویا-سان افتاده؟. تازه مغزم دستور حرکتو به پاهام داد و پاهام به کار افتادن، سریع خودمو به مطب یوسانو رسوندم و چویا که بیهوش رو تخت بودو دیدم . یوسانو با لحنی نگران گفت : مسموم شده ، سم به رگهاش و خونش راه پیدا کرده باید سریع به بیمارستان ببریمش. سریعا چویا رو از روی تخت بلند کردم و با لحن نگران و کمی جدی گفتم: میبرمش بیمارستان نباید وقتو تلف کنیم. دوان دوان از آژانس خارج شدم و به سرعت سمت اولین بیمارستان راه افتادم، تو دلم مدام با چویا صحبت میکردم :
"تو که با سم چیزیت نمیشه مگه نه؟" " یکم دیگه تحمل کن چویا رسیدیم!"
همونطور که نفس نفس میزدم وارد بیمارستان شدم و با صدای بلند گفتم: کمک کنید حالش بده، کمک! .
دختری که لباس سفید پرستار هارو پوشیده بود به سمتم اومد و با اخم گفت: آقای محترم اینجا بیمارستانه صداتونو بیارید پایین! . مثل گازوئیل که با یه جرقه منفجر میشد عمل کردم. فریاد زدم: صدامو پایین نمیارم! کَری؟ کوری؟ نمیبینی حالش بده؟ یعنی تو این خراب شده دکتر پیدا نمیشه؟. دختر یه نگاه به چویا کرد و انگار تازه متوجه حالش شده چند نفرو خبر کرد ؛ بعد از چند دقیقه چهار تا پرستار مرد و زن چویارو ازم گرفتم و روی برانکارد گذاشتن و به سرعت سمت یکی از اتاقا بردن.
(توی انیمه به اینکه یوسانو میتونه مشکلاتی مثل ورود سم به بدن رو درمان کنه اشارهای نشده بود، برای همین توی داستان چویارو به بیمارستان بردن)
۲.۴k
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.