IN MY MIND❤️🔥
IN MY MIND❤️🔥
PART||20
تهیونگ:چه عجب....
آیریس:سلام...ببخشید دیر شد...
آلیس:سلام...
جونگکوک:خوب چمدون هاتون رو بدین به من شما سوار شین..(لبخند)
آلیس و آیریس:ممنون...
تهیونگ:چقدر دیر اومدین...
آلیس:بزار بشینیم بعد حرف بزن....
آیریس:آخ جون....بریم...(داد)
جونگکوک:بریم..(داد)
در راه آهنگ گذاشتن و همه خوشحال بودند...با آهنگ همراهی می کردند...جونگکوک برگشت به تهیونگ و آلیس نگاه کرد...هر دوتاشون به خواب عمیقی فرو رفته بودند...
آیریس:فکر کنم خیلی خسته شدن(آروم)
جونگکوک:خوب خیلی بالا و پایین پریدن(آروم)
بعد چند ساعت به روستای زیبای بوکچون هانوک رسیدن...روستایی زیبا که مربوط به سلسله ی چوسان بوده....این روستا بین دوتا از زیبا ترین قصر های سئول یعنی گیونگ بوک گونگ و چانگ داک گونگ قرار دارد...
جونگکوک:واو چه روستای قشنگی....اون قصر هارو نگاه....می گم آیریس
آیریس:بله...
جونگکوک:میشه فردا صبح بریم و کل رو ستا رو ببینیم؟(کیوت)
آیریس:البته....ولی فعلا که این دوتا غرق در خوابن.....
جونگکوک:آره(خنده)
رسیدن میوه فروشی کوچیکی بود....اما هر میوه ای که می خواستی داشت...آیریس جونگکوک و آلیس رو بیدار کرد...
آلیس:بیدارشین ....رسیدیم...(کلافه)
آیریس:چی..واقعا؟!(داد)...از ماشین پیاده شد...مامان بابا من اومدم(داد)
تهیونگ:چرا داد می زنی روانیییی(عصبی)
مامان آلیس:سلام...بلاخره اومدین منتظرتون بودم....(لبخند)
جونگکوک:سلام...شما باید مادر آلیس باشین...خوشبختم(تعظیم)
PART||20
تهیونگ:چه عجب....
آیریس:سلام...ببخشید دیر شد...
آلیس:سلام...
جونگکوک:خوب چمدون هاتون رو بدین به من شما سوار شین..(لبخند)
آلیس و آیریس:ممنون...
تهیونگ:چقدر دیر اومدین...
آلیس:بزار بشینیم بعد حرف بزن....
آیریس:آخ جون....بریم...(داد)
جونگکوک:بریم..(داد)
در راه آهنگ گذاشتن و همه خوشحال بودند...با آهنگ همراهی می کردند...جونگکوک برگشت به تهیونگ و آلیس نگاه کرد...هر دوتاشون به خواب عمیقی فرو رفته بودند...
آیریس:فکر کنم خیلی خسته شدن(آروم)
جونگکوک:خوب خیلی بالا و پایین پریدن(آروم)
بعد چند ساعت به روستای زیبای بوکچون هانوک رسیدن...روستایی زیبا که مربوط به سلسله ی چوسان بوده....این روستا بین دوتا از زیبا ترین قصر های سئول یعنی گیونگ بوک گونگ و چانگ داک گونگ قرار دارد...
جونگکوک:واو چه روستای قشنگی....اون قصر هارو نگاه....می گم آیریس
آیریس:بله...
جونگکوک:میشه فردا صبح بریم و کل رو ستا رو ببینیم؟(کیوت)
آیریس:البته....ولی فعلا که این دوتا غرق در خوابن.....
جونگکوک:آره(خنده)
رسیدن میوه فروشی کوچیکی بود....اما هر میوه ای که می خواستی داشت...آیریس جونگکوک و آلیس رو بیدار کرد...
آلیس:بیدارشین ....رسیدیم...(کلافه)
آیریس:چی..واقعا؟!(داد)...از ماشین پیاده شد...مامان بابا من اومدم(داد)
تهیونگ:چرا داد می زنی روانیییی(عصبی)
مامان آلیس:سلام...بلاخره اومدین منتظرتون بودم....(لبخند)
جونگکوک:سلام...شما باید مادر آلیس باشین...خوشبختم(تعظیم)
۲.۴k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.